OtherBlogs




Monday, July 10, 2006

٭
هيچ اکبري به قدر تو اکبر نميشود
از صفحه اصغر آقا دات کام

هيچ اکبري به قدر تو اکبر نميشود
نابرده رنج گنج ميسر نميشود

گويند خاتمي ي ِ دگر کرده قد علم
اين حرف ها دومرتبه باور نميشود!

هر روز يک مصاحبه، هر روز يک نشست
سرباز پير خسته ز سنگر نميشود

اما اگر که اين تب بالا عرق کند
آيا اميد و يأس برابر نميشود؟

گيرم که قانعست به يک گل بهار ما
اما کجا گليست که پرپر نميشود

از تخته گاز رفتن اکبر دلت خوشستت
تضمين ولي کجاست که پنچر نميشود؟

نهضت کجا و راه کجا و هدف کجاست؟
با يکنفر رهائي کشور نميشود

نوعي دهن کجيست گمانم، وگرنه کس تنها،
حريف آنهمه لشکر نميشود

رو کم کني، نهايت دعواي شخصي است
خوش، شخص ثالثي ست که منتر نميشود

در کشوري که مشکل اصلي گرسنگيست
مس ها ز اعتصاب غذا زر نميشود

هادي دوباره فحشخورت را مَلَس بکن
ايميل خويش را بده اينجا و بس بکن

hadi_khorsandi@hotmail.com تلفن 3002 8965 20 044





Saturday, August 23, 2003

٭
از وبلاگ فرياد براي آزادي



و قاتلان همه جا هستند

و دستهای خونی شان را حتی

ز چشم های اشکبار تو پنهان نمی کنند

تقديم به مادر عزت ( مادر خبرنگار شهيد زهرا کاظمی ) به خاطر مصاحبه دردناک و افشاگرانه اش.



دلم گرفته است مادر
دلم گرفته است
و سنگی سنگين
ميان سينه ام آويخته است
و اشک ها مجال تنفس نمی دهند

نمای چهره غمگينت را
که روی شيشه اين صفحه منعکس شده است
اگر چه پشت پرده ای از اشک ها مه آلود است
ولی چه خوب ميشناسم
چه آشناست برايم
تکيده همچو سمبلی از رنج
شکسته همچو قامتی از درد
نشسته سوگوار به ياد عزيز مقتولت
و قاتلان که جای قاضی و قانون نشسته اند!!
و دستهای خونيشان را حتی
ز چشم های اشکبارتو پنهان نمی کنند
تراصدا کردند

هميشه حادثه اينگونه ميرسد از راه
تمام ربع قرن گذشته
هميشه قصه همين بوده است

شبی سياه و هراس آور
تر ا صدا کردند
و قاضيان قاتل
که پنجه های خونيشان را
به جامه های عزيز تو پاک ميکردند
چو سنگها نگاهت کردند
و درميان خنده های مشمئز سردشان
ترا نشان دادند
به قاتلان دگر

و قاتلان همه جا بودند
و گرگ ها همه جا بودند
و پنجه های خونيشان را
تو خوب ميديدی

و قاتلان بتو گفتند:
که دخترت مرده است
اگرچه دستهای خونيشان را
به جامه های عزيز تو پاک ميکردند

و در مقابل چشم تو يک جنازه خونين بود
و قاتلان بيشما ر دگر بودند
که سنگوار نگاهت کردند
و آن جنازه خونين را
ميان خنده های مشمئز سردشان نشانت دادند

و قاتلان دگر آمدند
و آن جنازه خونين را
به خاک سردسپردند
و گرگ ها حتی
به آن جنازه خونين نماز هم خواندند!
اگر چه پنجه های خونيشان را ميشد
ز لابلای دستهای دگر ديد

دلم گرفته است مادر
دلم گرفته است
و ميدانم
که بعدآن نماز و آن تدفين
دوباره قاتلان بسر کار خويش برگشتند
به جايگاه قاضی و قانون
که باز هم جنازه های دگر را
دوباره در شب تاريکی
ميان خنده های مشمئز سردشان
نشان بدهند
به مادران داغدار دگر
و دستهای خونيشان را
به جامه های شهيدی دگر دوباره پاک کنند








٭
از وبلاگ نسخه پيش از چاپWednesday, August 20, 2003

●قانون « كرم از خود درخت»

6 سال پيش، در جزيره كيش، زني به نام افسانه نوروزي مردي را به قتل رساند كه دوست شوهرش بود.سه سال بعد جلسه دادگاه تشكيل شد. افسانه در دفاعيات خود گفت: مقتول قصد داشته به او تجاوز كند و او از خود دفاع كرده است. اما پرونده اي كه مي توانست يك مورد ساده ؛دفاع مشروع؛ تلقي شود و با صدور قرار منع تعقيب متهم به پايان رسد، شش سال در دادگاههاي مختلف چرخيد تا اينكه ديوان عالي كشور حكم دادگاه استان را كه قتل را از مصاديق دفاع مشروع ندانسته بود، تاييد كرد. به اين ترتيب افسانه نوروزي، شوهر و دو دختر او منتظر اجراي حكم اعدام هستند. اين حكم يكي از همين روزها اجرا خواهد شد.
در واقع هسته اصلي اين پرونده مساله اقدامات قاتل (زن) در فراهم آوردن مقدمات و موجبات تجاوز است. در اطلاعيه اي كه دادگستري استان هرمزگان در پاسخ به دفاعيات وكيل افسانه كه در مطبوعات چاپ شده بود آمده است: دليل صدور حكم اعدام از سوي دادگاه بدوي، اقدامات قانل در فراهم آوردن مقدمات تجاوز است. اين اطلاعيه اشاره اي تلويحي به وضعيت لباس قاتل، هنگامي كه لحظاتي قبل از قتل با مقتول در خانه تنها بوده و... شده و تصريح شده كه متهمه خود را در معرض تجاوز قرار داده است. . در واقع دادگاه بدوي و دادگستري استان هرمزگان اعمال، رفتار و طرز لباس پوشيدن افسانه را (با توجه به اينكه از حمام بيرون آمده بوده است)، از مصاديق فراهم آوردن مقدمات تجاوز دانسته و حكم اعدام او را صادر كرده اند. هرچند ماده 61 قانون مجازات اسلامي مي گويد : « هركس در مقام دفاع از نفس يا عرض و يا ناموس و يا مال خود يا ديگري و يا آزادي تن خود يا ديگري در برابر هرگونه تجاوز فعلي و يا خطر قريب الوقوع، عملي انجام دهد كه جرم باشد در صورت اجتماع شرايط زير قابل تعقيب و مجازات نخواهد بود:
1.دفاع با تجاوز و خطر متناسب باشد.
2.عمل ارتكابي بيش از حد لازم نباشد.
3. توسل به قواي دولتي بدون فوت وقت عملا ممكن نباشد و يا مداخله قواي مذكور در رفع تجاوز و خطر موثر نباشد. » و با استفاده از اين ماده و اينكه تمايل مرد مقتول به برقراري رابطه جنسي حتي با استفاده از زور كه از سوي متهم ادعا شده از طرف مقامات قضايي نيز تكذيب نشده است، مي توان گفت افسانه نوروزي دفاع مشروع انجام داده و نبايد حكم اعدام او صادر شود .
ماده 629 همين قانون هم به كمك قضيه مي آيد :« در موارد زير قتل عمدي به شرط آن كه دفاع متوقف به قتل باشد مجازات نخواهد داشت:
الف) دفاع از قتل يا ضرب و جرح شديد يا آزار شديد يا دفاع از هتك ناموس خود و اقارب»
با اين همه و با اينكه در هيچ يك از مواد قانوني مربوط به دفاع مشروع نيامده كه اگر شخصي كه به دفاع دست زده، پيش از آن با اعمال خود شخص ديگري را تحريك به انجام جرمي بكند و بعد از آن دست به دفاع بزند، عملش دفاع مشروع محسوب نمي شود، پرونده افسانه نوروزي به خوبي نشان مي دهد تا چه اندازه در تشخيص اينكه آيا زني به قصد دفع تجاوز كسي را كشته است و عملش دفاع مشروع محسوب مي شود يا نه، ظاهر او، رفتارش، اتفاقاتي كه پيش از قتل افتاده و... همه به يكباره اهميت مي يابند و تا چه حد طرز تلقي دادگاهها و قضات راجع به اينكه آيا زن پيش از تجاوز كاري كرده كه موجب تحريك مرد شده يا به او روي خوش نشان داده، مهم است. اين استدلال تنها زماني نقض خواهد شد كه در حكم دادگاه ثابت شده باشد قتل اساسا با انگيزه حفظ ناموس انجام نشده و انگيزه هاي مشخص ديگري وجود داشته است. تنها در آن صورت است كه موضوع پرونده كاملا تغيير خواهد كرد. درست به همين دليل است كه در بخشي از اين زمان 6 طولاني، بازجويي ها بر مساله سرقت بخشي از اموال مقتول كه با همدستي شوهر افسانه پس از بازگشت او به خانه متمركز بوده است. با توجه به تبرئه شوهر افسانه از اتهام معاونت در قتل به نظر می رسد این سناریو شکست خورده است.
همچنين از دفاعيات وكيل مدافع كه بخشهايي از آن در روزنامه اعتماد چاپ شده تلويحا پيداست در مراحل طولاني و متعدد بازجويي، روند پرونده بر يافتن رابطه اي ميان افسانه و مرد مقتول استوار بوده است.
صرفنظر از اينكه قتل آقاي م. (روزنامه ها هيچگاه نام كامل مقتول و حتي نام كوچك او را آنگونه كه مرسوم است ننوشته اند و اين مي تواند سئوالات زيادي پيرامون غيرعادي بودن اين پرونده ايجاد كند.) به دليل فرار از تجاوز به عنف بوده و يا افسانه نوروزي انگيزه هاي ديگري داشته است، آنچه مهم است اين است كه تجاوز، در هر شرايطي و به هر شكلي بايد به عنوان يكي از شديدترين نحوه هاي اعمال خشونت عليه زنان بايد جرم شناخته شود و بدون در نظر گرفتن اقدامات يا شرايط پيش از اقدام به تجاوز، هرگونه عمل زن براي دفع آن بايد مصداق دفاع مشروع تلقي شود. متاسفانه هرچند در قانون ما زناي به عنف (تجاوز) جرم شناخته شده اما تعريف و ار كان آن نامشخص است.
در واقع صرف عدم تمايل زن و قرار گرفتن در شرايط اجبار، اركان جرم تجاوز را مي سازد هرچند خواست و تمايلي قبلا وجود داشته و يا ابراز شده باشد اما صرف عدم خواست زن در لحظه، جرم تجاوز به عنف را رقم مي زند. و در قضاوت پيرامون اين جرم نبايد مسائلي مثل نحوه پوشش يا رفتار زن حتي در حد تخفيف قانوني مورد توجه قرار گيرد. حتي اگر بين زن و مرد رابطه اي هم وجود داشته است باز هم از زماني كه زن نخواهد ، هر عملي تجاوز محسوب مي شود. روشن كردن تعريف و حدود و ثغور جرم زناي به عنف با توجه به تجربه زناني كه مورد تجاوز واقع شده اند مي تواند كمك زيادي به حل مسائلي از اين دست كند.
قانون دست قضات را باز گذاشته كه تشخيص دهند آيا دفاع با عمل متناسب بوده است يانه و آيا اصلا انجام قتل لازم بوده است يا نه. بنابراين قضاتي كه انگاره ذهني شان اين است كه زن اگر عفيف نباشد (عفت هم از آن واژه هاست كه بار تفسيري به تعداد آدمها دارد.) و كسي بخواهد به او تجاوز كند در واقع چون خودش را (با نحوه لباس پوشيدن، رفتار و يا حتي ابراز تمايل نسبت به مرد) در معرض تجاوز قرار داده، اگر اقدام به دفاع كند و براي دفاع از خود مرتكب جرمي شود، دفاع او مشروع تلقي نمي شود. از اين قضات محترم بايد پرسيد: آيا با توجه به اينكه در قانون چيزي درباره اقدامات تحريك كننده و تشويق كننده شخص، پيش از تعرض و دفاع مشروع نيامده، اگر كسي در خانه اش را باز گذاشت و بعد براي دفاع از مال خود در برابر سارق او را به قتل رسانيد آيا باز هم دادگاهها حكم مي دهند كه چون او خودش را در معرض سرقت قرار داده بنابراين عملش دفاع مشروع محسوب نمي شود؟ يا تنها در برابر زنان و مساله تجاوز جنسي است كه جامعه ما چنين با تفسير و تاويل و قضاوتهاي استنباطي عمل مي كند؟
انگاره ذهني «لابد كرم از خود درخت بوده» آن قدر ريشه دار و قوي است كه حتي وقتي قانوني وجود ندارد براساس آن حكم مي دهند.





٭
از وبلاگ گلناز

Wednesday, August 20, 2003



متني كه اين زير مي خونيد رو يه بار ديگه نوشته بودم . شايد براي بعضي ها كه از روزاي اول نوشتنم به وبلاگم سر مي زدند تكراري باشه ولي فكر كردم به اين روزاي داغ و تلخ تابستاني خيلي مياد . قصه نيست و حقيقت است و يكي است از هزاران و من فقط نقل قول از كسي مي كنم كه شاهد اين جنايات بوده . از او به عنوان مادر ياد كرده ام . نامي كه همبندان جوانش به علت مسن بودنش بر او نهاده بودند .



در سلول باز و او وارد شد . حالت چهره اش كاملا با چند لحظه ي قبل كه آمده بودند و بيرون برده بودندش تغيير كرده بود .
از صورتش هيچ چيز نميشد فهميد . چشمانش به نقطه اي دور خيره شده بود . براي چند ثانيه سكوت همه ي صدا ها را بلعيد . بعد آرام آرام آمد به سمت مادر ، حلقه ي نقره اي نامزدي اش را دراورد و به مادر داد و با صداي خش دار گفت : من فردا اعدام مي شوم .بعد رفت كنج سلول نشست و پشت شلاق خورده اش را به ديوار سرد و گچي سلول سپرد و زانوهاي لاغرش را بغل كرد.بغض راه گلويش را بسته بود . سرش را آرام روي زانوهايش گذاشت . مادر آهسته پيشش نشست و او را در آغوش گرفت :
ـ مي دونم خيلي سخته ، به هر حال ما هممون زنيم . ولي چاره اي نيست ، فكر كن شوهر واقعيته . اينجوري كم تر عذاب مي كشي.
به هيچ چيز فكر نمي كرد . احساس بي وزني همه ي وجودش را فرا گرفته بود . حتي درد استخوانهايش را هم فراموش كرده بود . تنها انديشه ي ذهنش اين بود : او مي بايست امشب با يكي از سربازها همبستر شود تا فردا صبح باكره از دنيا نرود . زندانبانان او اعتقاد داشتند كه دختر باكره بي واسطه وارد بهشت خواهد شد و او و امثال او را راهي به بهشت نبود .
ياد آرزوهاي بلند و بالايش افتاد . ياد فردايي كه مي خواست با كمك ” او “ بسازد . فردايي پر از نور و سرور ، مي خواست آفتاب را در آغوش گيرد ، مي خواست بهار را به خانه آورد ، مي خواست ....
آغوش مادر را پناهگاه امني يافت و خود را در آن جا كرد . دلش مي خواست گريه كند . بغض داشت خفه اش مي كرد ولي اشكي از چشمانش نمي آمد . صداي هق هق همبندانش بلند و بلندتر مي شد . سرش را گذاشت روي شانه ي مادر و چشمانش روي نوشته اي كه با ناخن بر ديوار كنده شده بود خيره ماند : ” سكوت ، مقاومت ، انكار “
سرش را بلند كرد و توي صورت مادر نگاه كرد . اشك در چشمان مادر حلقه زده بود . با همان صداي خش دار گفت : شما مرخص مي شويد ، اما يادتون باشه به همه بگيد كه ما با افتخار و سر بلندي شهيد شديم .
ديگر گريه امانشان نداد . او كه مي خواست خورشيد را براي سرزمينش به ارمغان آورد ديگر طلوع آفتاب را نمي ديد .





٭
از وبلاگ درد دل فرزند اعدام


«ما فرزندان انبوه زحمتكشاني هستيم كه در طول صدها سال با افشاندن خونشان به ما ياد داده اند كه چگونه مي توان به آزادي و زندگي شرافتمندانه دست يافت .
اين شعله ي جاوداني در جان هاي پاك مقنع، حلاج، عين القضات، ميرزا رضا كرماني، دكتر اراني و جوانان سياهكل و تا امروز جاري بوده و خواهد بود.

گيرم يكي را شعله ي تنور خاموش كرده باشد، گيرم يک بي وجود مثل من ببرد گيرم که مثل سک بترسم و فراموش کنم من هم ميتوانم به نوعي مبارزه کنم اما يكي را مثله كرده باشند، يكي را پوست كنده باشند، يكي را گردن زده باشند، ديگري را با آمپول هوا خاموش كرده باشند، چند تني را در اين جنگل و آن زندان به گلوله بسته باشند و ... تا امروز و بيشك تا فردا ...
تا انسان هست اين شعله را خاموشي نيست.

وقتي يكي از شكنجه گران از عباس جمشيدي پرسيد حال كه پاهايت براثر شكنجه فلج شده اگر آزاد شوي چكار خواهي كرد، در جواب گفت:
" درست است كه پاهايم را در زيرشكنجه هاي شما از دست داده ام ولي هنوز مغز و زبانم سالم هستند. اگرموفق شدم خودم را آزاد كنم، از راه بيان انديشه هايم به مبارزه ادامه مي دهم ."
فقط مي‌خواهم بگويم كه من از مرگ اينان و هزاران بزرگ ديگر ناراحت نيستم. از مردن آنان در سرزميني كه در آن مزد گوركن از آزادي آدمي فزون است ناراحتم!
نگاهت چه رنج عظيمي است.
وقتي به يادم مي‌آورد
كه چه چيزهاي فراواني را
هنوز به تو نگفته‌ام...
تمام رگ هاي دستم درد مکند انگار جانم از اين سوراخ ها بيرون زده هست
اما انگار باز هم مثل سک بايد به زندگيم ادامه بدم ارزش مردن را هم ندارم

خاموش، سرد، بيروح..
مثل من..

دلتنگم دلتنگ تو شنيدنت اره فقط شنيدمت اما مثل همه نه از صد بار ديدنت قشنگ تر هستي
چيزيشبيه گل بازي بچگي
کاش بودي ...........
انگار از هیچ فرشته مرگ خوش
رقاصه ای را برای خود انتخاب کرده است

به یاد آر
که تنها دست آورد کشتار
جل پاره ی بی قدرِ عورت ما بود.
خوشبینی ی برادرت ترکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.

سفاهت من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همه گان را گردن زدند.
یوغ ورزاو بر گردن مان نهادند.
گاو آهن بر ما بستند
بر گرده مان نشستند
و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که باز مانده گان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.







٭
از وبلاگ هادي خرسندي

در رابطه با نوهَ امام"

نوهَ امام " که ميگويند آدم خيال ميکند لابد موجودي است قدري بزرگتر از بچهَ
شاه. " نوه " معمولاً کوچولوست اما اين نوه را من ديده ام. انصافاً سُر ومُر و
گنده است.
برخلاف بعضي روزنامه نويساني که هميشه همه جا بوده اند، من به خاطر
بي عرضگي در کار ژورناليسم، هيچوقت هيچ جا نبوده ام. پيش از انقلاب هم
هر وقت دکتر نوري زاده عکسي را که با محمود جعفريان – معاون راديو
تلويزيون- در جيب داشت و در ميآورد و نشان ميداد و ما را ميترساند من
هميشه حسوديم ميشد که چرا يک عکس با شاه يا شهبانو- سرش را بخورد –
با رئيس کلانتري محل - ندارم که روي او را کم کنم.

با اينهمه من اين حجت الاسلام سيد حسين خميني را از نزديک ديده ام و با هم
احوالپرسي کرده ايم. آقاي نوري زاده اگر باور نميکند، آخر هفته که ميرود
به بغداد حقوق سربازان آمريکائي را بدهد، يک سري هم برود کربلا از حاج
حسين آقا بپرسد.

( آذرماه 57 من با سه چهار تن دوستان از لندن رفتيم نوفلوشاتو آيت الله خميني
را ببينيم. توي يک اتاقي همراه ديگران چپيده بوديم. به ما گفتند اينجا بمانيد حاج
آقا ميآيد نماز ميخواند بعد شما برويد خصوصي صحبت کنيد. من که حرف
خصوصي نداشتم ديدم همين مانده که موقع نماز خواندن، عوضي کج و کوله
شوم و بي موقع دولا راست شوم، گندش دربيايد. پا شدم بهانه آوردم زدم به
چاک گفتم فردا ميآيم. فرداش دکتر يزدي و يکنفر به اسم جعفري تلفن کردند که
چرا رفتي ديروز؟ نگفتم ترسيدم عوضي بچرخم! گفتند حالا امروز بيائيد حاج آقا
را ببينيد. نرفتيم. حالا اگر" امام خميني" بود، شايد ميرفتيم اما حوصلهَ ديدن
حاج آقا نداشتم!

اين را ميگفتم..... موقع آمدن، توي حياط يک جوان چاق و چلهَ آخوندي با چند
نفر ايستاده بود. ما را تحويل گرفت و خوش وبش کرد و خودش را معرفي
کرد. همين نوهَ امام بود.)

چرا اينها را تعريف کردم؟ ... يادم رفت..... آهان. داشتم روي عليرضا نوري
زاده را کم ميکردم... اما انگار شاهکاري هم نکردم. خوب نوهَ امام را ديدم
که ديدم! تازه آنهم نوه اي که بيت امام او را تکذيب کرده باشد! ( نه اينکه حرف
هايش را تکذيب کرده باشند، نه ، خودش را تکذيب کرده اند!) خدا رحم کرد
کورتاژش نکردند!

من مسائل اقتصادي را وارد نيستم وگرنه ميتوانستم رقم بدهم که در آينده چقدر
از درآمد نفت صرف راضي کردن يا "سيداحمد کردن" نوهَ امام خواهد شد.






٭
از وبلاگ هادي خرسندي

در رابطه با نوهَ امام" نوهَ امام " که ميگويند آدم خيال ميکند لابد موجودي است قدري بزرگتر از بچهَ
شاه. " نوه " معمولاً کوچولوست اما اين نوه را من ديده ام. انصا�اً س�ر وم�ر و
گنده است.
برخلا� بعضي روزنامه نويساني که هميشه همه جا بوده اند، من به خاطر
بي عرضگي در کار ژورناليسم، هيچوقت هيچ جا نبوده ام. پيش از انقلاب هم
هر وقت دکتر نوري زاده عکسي را که با محمود جع�ريان – معاون راديو
تلويزيون- در جيب داشت و در ميآورد و نشان ميداد و ما را ميترساند من
هميشه حسوديم ميشد که چرا يک عکس با شاه يا شهبانو- سرش را بخورد –
با رئيس کلانتري محل - ندارم که روي او را کم کنم.

با اينهمه من اين حجت الاسلام سيد حسين خميني را از نزديک ديده ام و با هم
احوالپرسي کرده ايم. آقاي نوري زاده اگر باور نميکند، آخر ه�ته که ميرود
به بغداد حقوق سربازان آمريکائي را بدهد، يک سري هم برود کربلا از حاج
حسين آقا بپرسد.

( آذرماه 57 من با سه چهار تن دوستان از لندن ر�تيم نو�لوشاتو آيت الله خميني
را ببينيم. توي يک اتاقي همراه ديگران چپيده بوديم. به ما گ�تند اينجا بمانيد حاج
آقا ميآيد نماز ميخواند بعد شما برويد خصوصي صحبت کنيد. من که حر�
خصوصي نداشتم ديدم همين مانده که موقع نماز خواندن، عوضي کج و کوله
شوم و بي موقع دولا راست شوم، گندش دربيايد. پا شدم بهانه آوردم زدم به
چاک گ�تم �ردا ميآيم. �رداش دکتر يزدي و يکن�ر به اسم جع�ري تل�ن کردند که
چرا ر�تي ديروز؟ نگ�تم ترسيدم عوضي بچرخم! گ�تند حالا امروز بيائيد حاج آقا
را ببينيد. نر�تيم. حالا اگر" امام خميني" بود، شايد مير�تيم اما حوصلهَ ديدن
حاج آقا نداشتم!

اين را ميگ�تم..... موقع آمدن، توي حياط يک جوان چاق و چلهَ آخوندي با چند
ن�ر ايستاده بود. ما را تحويل گر�ت و خوش وبش کرد و خودش را معر�ي
کرد. همين نوهَ امام بود.)

چرا اينها را تعري� کردم؟ ... يادم ر�ت..... آهان. داشتم روي عليرضا نوري
زاده را کم ميکردم... اما انگار شاهکاري هم نکردم. خوب نوهَ امام را ديدم
که ديدم! تازه آنهم نوه اي که بيت امام او را تکذيب کرده باشد! ( نه اينکه حر�
هايش را تکذيب کرده باشند، نه ، خودش را تکذيب کرده اند!) خدا رحم کرد
کورتاژش نکردند!

من مسائل اقتصادي را وارد نيستم وگرنه ميتوانستم رقم بدهم که در آينده چقدر
از درآمد ن�ت صر� راضي کردن يا "سيداحمد کردن" نوهَ امام خواهد شد.






Thursday, August 07, 2003

٭
از وبلاگ هادي خرسندي


Wednesday, August 06, 2003

سلام صبح چهارشنبه

وقت رئيس جمهور را نگيريد

از اينهمه نامه که براي رئيس جمهور ميرسد پستچي بايد گريه اش گرفته باشد.
تازه بي آنکه متن نامه ها را بداند: آقاي رئيس جمهور مادرم را کشتند. آقاي
رئيس جمهور پسرم را در مسجد خفه کردند. آقاي رئيس جمهور در تبريز زدند
توي خايه هام.... آقاي رئيس جمهور فرزندم را شکنجه دادند .... شوهرم را
تکه تکه کردند .... روزنامه ام را بستند..... خانه ام را آتش زدند..... زنم را ترور کردند ...

خوب چکار کند بيچاره؟ براي همين است که به هيچ کارش نميرسد.
حالا توي اين هير و وير، بي بي بيا زير ابرومو بگير. اينهم يک نامهَ تازه:

<< درخواست از خاتمي براي مرمت گورستان ظهيرالدوله (!!)
شوراي علمي موسيقي پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامي، در نامه‌اي به
خاتمي رئيس جمهوري، خواستار مرمت گورستان ظهيرالدوله شد.>>
http://www.emrooz.org/
من اول خيال کردم لباس شخصي ها گورستان ظهيرالدوله را خفه کرده اند يا قاضي مرتضوي
دانه دانه هنرمندان را از قبر درآورده يک جسم سختي زده توي سرشان که مطمئن شود. بعد
فکر کردم لابد گورستان را تعطيل کرده اند سردبيرش را برده اند به اوين. بعد حدس زدم شايد
سرايدارش را احضار کرده اند ببينند هنرمندان در آن دنيا چکار ميکنند؟ بعد گفتم شايد ظهيرالدوله
را برده اند شکنجه داده اند که بهشت زهرا را لو بدهد ....

خلاصه هزارجور فکر و خيال کردم جز اينکه در دنبالهَ خبر آمده بود:
<< در اين نامه آمده است: گورستان ظهيرالدوله، معرف فرهنگ و فرهيختگي تاريخ معاصر
كشور است و هر سنگ مزارش برگي از شناسنامه و گنجنامه بيم‌ها و اميدهاي نسل سختكوشي
است كه در هجوم تاريكي و تباهي، با ترانه و تبسم، روزنه روشنايي را بر نسل‌هاي بعد برگشودند
تا امروز كه اين سكوت سيما، در نهاد خويش سرشار از فريادهاي فرهنگ و ادب و هنر ايراني است.
با مرمت اين مكان و ايجاد بنايي متناسب با مقاصد فرهنگي و هنري خاطر هنرمندان و هنردوستان
آسوده و به نياز فرهنگي جامعه پاسخ مساعد داده مي‌شود.>>

اين نامه را گمان کنم خود اموات نوشته باشند وگرنه آدم زنده توي اين شرايط؟ آنهم از خاتمي؟
با اينهمه گرفتاري؟.... (چه انشائي هم دارند اموات.)

جوکش را شايد شنيده باشيد که بينوائي در مسجد هي آه و ناله ميکرد که خدايا دوهزارتومن بده.
دوهزارتومن بده. پشت سرش تاجر گردن کلفتي نشسته بود دعا ميکرد خدايا ده ميليون دلار
برسون. يارو دوهزارتومنيه خيلي عز و چز ميکرد و شلوغ بازي درميآورد. بالأخره تاجره
دست کرد دوهزارتومن درآورد به يارو داد گفت بابا اينو بگير برو وقت خدارو نگير بذار به
کار ما برسه!

حالا من پيشنهاد ميکنم خانواده هاي داغدار و عزادار و اويني دار و عزيز گم کرده و فحش از
دادستان خورده ..... جمع بشوند يک پولي بگذارند گورستان ظهيرالدوله را مرمت کنند که
پرزيدنت غيور و دادگستر و با مسئوليت به باقي کارهايش برسد، نه اينکه از فردا هيأتي را
که مأمور رسيدگي به وضع دانشجويان بازداشتي کرده بود صدا کند که فعلاً برويد قبرستان
را مرمت کنيد دانشجوها دير نميشه!





٭
از وبلاگ هادي خرسندي

Monday, August 04, 2003

سلام سه شنبه

اصلاح غزل ديروز
امروز متوجه شدم غزل ديروزي سه بيتش جا افتاده. خواستم به روي
خودم نياورم حيفم آمد. بنابراين لطفاً آنرا دوباره بخوانيد. من هم امروز
بيش ازين مزاحم نميشوم.
***
تا فردا صبح شب به خير
***
سلام صبح دوشنبه

سخني گفته ولي جا زده آقاي سروش
استاد عبدالکريم سروش در نامه اي که چند روز پيش نوشته 3 بيت
از يک غزل خواجه حافظ را(خطاب به آقاي خاتمي) در پايانش آورده
که اگرچه او را < سليمان زمان > و داراي < دم مسيحا > ئي خوانده
گويا خواجهَ شيراز آن چند بيت را کافي ندانسته وعقيده دارد آقاي
سروش به اندازهَ کافي چربش نکرده و به پرزيدنت حال نداده .

در همين رابطه رئيس دفتر لسان الغيب تمامي آن غزل را به ما داده
تا در اينجا درج کنيم مشروط بر اينکه منافع حاصله به حساب استاد
سروش واريز گردد.

از شما چه پنهان به نظر ميرسد که خواجهَ شيراز چند بيت تازه هم
در رابطه با جناب استاد سروش به غزل قديمي اضافه کرده که ما
توانستيم بعض آنها را شناسائي کنيم اما تشخيص و تفکيک نهائي را
به خوانندگان عزيز واميگذاريم.

آن سيه چرده که شيريني عالم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست

گرچه شيرين دهنان پادشهانند ولي
او سليمان زمانست و خاتم با اوست

خال مشکين که بر آن عارض گندمگون است
سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل
کشت ما را و دم عيسي مريم با اوست

روي خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

تازه اينها که سرش را بخورد، سيد ما
گل ختمي ست که يک عالمه شبنم با اوست

در خصوص دم عيسائي او کم گفتم
به علاوه تف پيغمبر اکرم با اوست

عينهو سيب زميني، بودش ويتامين
اثر زردک و خاصيت شلغم با اوست

سر او مثل سر شاه بود بي ترديد
تازه يک کم فر شهبانو فرح هم با اوست

گرچه خود، رأي مکلا و معمم بگرفت
حاليا فحش مکلا و معمم با اوست

با دودوزه نتوان با همه بودن همه وقت
شمر هم تا سي ام ماه محرم با اوست

قتل اهل قلمش غصه نياورد وليک
لاجوردي که ترور شد همه جا غم با اوست

گفته بودند که باشد عملش گاندي وار
در عمل فلسفهَ ميرزا قشمشم با اوست

ملت از رأي خودش گشته پشيمان؟ به درک
رأي آن رهبر پيوسته معظم با اوست

سخني گفته ولي جا زده آقاي سروش
چونکه سررشتهَ صد جور چم و خم با اوست

نه به آن نامه نوشتن ، نه تملق گفتن
تازه استاد ازينگونه صفت کم با اوست

حافظا مخلص طبع تو و وبلاگ توام !
کس نديدم که چنين موضع محکم با اوست






٭
از وبلاگ هادي خرسندي


Saturday, August 02, 2003

سلام صبح شنبه

اعزام ژنرال ايراني
در خبرها آمده بود:
" نيروهاي آمريكايي به خوابگاه دانشجويان دانشگاه المستنصريه بغداد حمله بردند
و دانشجويان ساكن در اين خوابگاه را با زور و ضرب و شتم بيرون كردند."

ناظران سياسي اين خبر را نشانه همکاري آتي جمهوري اسلامي با آمريکا ميدانند.

قرارست هفتهَ آينده چند ژنرال عاليرتبهَ لباس شخصي از ايران عازم عراق شود.

سرلشکر سعيد عسگر و ارتشبد حسين الله کرم و آدميرال ده نمکي با تشکيل
کلاس هاي فشردهَ <پداپاخ> سربازان آمريکائي را با نحوهَ صحيح، علمي و در عين
حال اسلامي "پرتاب دانشجو از پنجرهَ اتاق خواب" آشنا ميکنند.

در يک مصاحبهَ مطبوعاتي سردار سرلشکر سعيد عسکر در پاسخ اين سوال که
آيا سربازان آمريکائي با نحوه پرتاب <اسلامي> موافق خواهند بود يا نه؟ پاسخ
داد: << علي القاعده اينگونه مسائل فرع بر اصل قضيه است و در طول پروسه
خود بخود حل ميشود.>>
وي گفت << به عنوان مثال در همان حال که دانشجوئي را از پنجره پرتاب ميکنند
بجاي اينکه بگويند <يا زهرا بگير> اگر بگويند <يا مريم بگير پليز> قضيه از حالت
اسلامي به حالت مسيحي برميگردد.>>

وي افزود << البته ميدانيم که اين تعارفات زهرابگير يا مريم بگير، فرماليته است
و مسلماً نه حضرت زهرا نه حضرت مريم عليهماسلام آنجا براي گرفتن اينها
نيستند. اين فقط يک آداب و رسومات سنتي است که در آن لحظه انسان نياز به
کشيدن فريادي از جگر دارد و با کشيدن اين فرياد نيرو ميگيرد براي پرتاب.>>

سردار سعيد عسکر به عنوان يک خاطره خنده دار براي خبرنگاران داخلي و خارجي
تعريف کرد: << امسال يادمه وقتي يکيشونو (منظور يک دانشجوي دانشگاه تهران
است) پرت ميکردم، همين که گفتم "يازهرابگير" سوسوله خواب آلوده داد زد:
<دروغ ميگه نگير! دروغ ميگه نگير!>

درين مراسم پرزيدنت خاتمي بار ديگر به اهميت و سابقه تاريخي پرتاب دانشجو
اشاره کرد و گفت در دانشگاه جندي شاپور هم وقتي برادران مغول ما حمله کردند
و اراذل و اوباش را از پنجره پرت کردند بيرون، ابتدا يک مخالفت هائي شد.

وي به نيروهاي عازم عراق گفت : دست سالم رهبر همراهتان!

***
تا فردا صبح شب به خير






٭
�� ����? ���� ������


Saturday, August 02, 2003

���� ��� ����

����� ����� ������
�� ����� ���� ���:
" ������� �������� �� ����?�� ��������� ����?�� ���������� ����� ���� �����
� ��������� ���� �� ��� ����?�� �� �� ��� � ��� � ��� ����� �����."

������ ����� ��� ��� �� ����� ����� ��� ������ ������ �� ����� �������.

������ ����� ����� ?�� ����� ��������� ���� ���� �� ����� ���� ���� ���.

���Ԙ� ���� ��?� � ������ ���� ���� ��� � ������� �� ��� �� �Ԙ��
���� ��� ������ ������� ������� �� �� ����� ���͡ ���� � �� ���
��� ������ "?���� ������ �� ?����� ���� ����" ���� �����.

�� � ������� �������� ����� ���Ԙ� ���� �Ә� �� ?��� ��� ���� ��
��� ������� ������� �� ���� ?���� <������> ����� ������ ��� �� �� ?���
���: << ��� ������� ���?��� ����� ��� �� ��� ���� ��� � �� ��� ?����
��� ���� �� �����.>>
�� ?�� << �� ����� ���� �� ���� ��� �� �������� �� �� ?���� ?���� �����
���� ���� �?���� <�� ���� �?��> �?� �?���� <�� ���� �?�� ?���> ���� �� ����
������ �� ���� ����� ����?���.>>

�� ����� << ����� ������� �� ��� ������� �����?�� �� ���� �?�ѡ �������� ���
� ������ �� ���� ���� �� ���� ���� ���������� ���� ���� ?���� �����
������. ��� ��� � ���� � ������ ���� ��� �� �� �� ���� ����� ���� ��
����� ������ �� �?� ���� � �� ����� ��� ����� ���� ��?��� ���� ?����.>>

����� ���� �Ә� �� ����� � ����� ���� ��� ���� ����?���� ����� � �����
����� ���: << ����� ����� ���� ������ (����� � ������� ����?�� �����
���) ?�� ����� ���� �� ?��� "�������?��" ������ ���� ����� ��� ��:
<���� ��?� �?��! ���� ��?� �?��!>

���� ����� ?������ ����� ��� ��?� �� ����� � ����� ������ ?���� ������
����� ��� � ?�� �� ����?�� ���� ��?�� �� ���� ������� ���� �� ���� �����
� ����� � ����� �� �� ?���� ?�� ����� ����� ����� � ������ ���� ��.

�� �� ������� ���� ���� ?�� : ��� ���� ���� ��������!

***
�� ���� ��� �� �� ���






Sunday, February 02, 2003

٭
از وبلاگ يادداشت ها:

برای سالروز انقلاب ۲۲ بهمن

مادرم ميگفت که خواب امام زمان راديده است . خواب ديده بود که آمده است.از آسمان و شايد از ماه و يا يک کره نورانی ديگر. ميگفت که از چهره اش نور می باريده است. و ميگفت ( مادرم) ميگفت که حتی گذاشته بود او دستش را ببوسد! خوا هرم گفت راست است . به خدا راست است. می آيد و باغ ملی را قسمت ميکند و پپسی را قسمت ميکند و اسباب بازيها را قسمت ميکند و سهم ما را هم ميدهد. برادرم بی اعتنا خنديد و سر به کتابهايش فرو برد. پدرم لبخند زد . هميشه معجزه هست. شايد راست باشد. شايد امام زمان باشد. مادرم گفت ميگويند اگر بيايد آب و نان و دکتر ودارو مجانی ميشود و زندان ها همه مدرسه و کتابخانه و درمانگاه ميشوند. هيچوقت مادرم را اينقد ر خوشحال نديده بودم. شايد اولين باری بود که لبخند را روی لب هايش ميديدم . همسايه ها همه جمع بودند و گويا هرروز خدا جمعه بود و مهمانی و عروسی . شوهر اکرم خانم قسم ميخورد که پاسبان ها در چهارراه ها ميرقصيدند و آنهايی که ماشينشان تصادف کرده بود همديگر را می بوسيدند و از هم عذر خواهی ميکردندميگفت بخدا دروغ نميگويم . عباس آقا اسباب بازی هايش را حراج کرده بود و حتی به خيلی بچه ها مجانی داده بود. گفته بود که آقا امام زمان که بيايد ديگر ميخواهد باز نشست بشود و برود در رکابش و ديگر به هيچ چيزی نياز ندارد. هوا سرد بود و زمستان و کرسی ما مثل هميشه ذغال نداشت و مادر ديگر غر نميزد. مادر ميگفت از اين ببعد به همه بخاری نفتی ميدهند و ديگر غصه ذغال زمستان را نخواهد خورد و آقای عسگری معلم رياضی هم داشت شيرينی پخش ميکرد احمد پسر بزرگ حسن آقا اين را می گفت و با تعجب گفت که او را ديده است که با بچه های مدرسه سلام و احوال پرسی ميکرد. همه چيز مثل خواب بود مثل يک رويای شيرين مثل آخر زمان و روزی که امام زمان ظهورکند و ما ايستاده بوديم دم در و منتظر به آسمان خيره مينگريستيم و همه ميدانستيم که ديگر گرسنگی نخواهد بود و فقر و بيماری و سرما و زندان نخواهد بود . و ناگاه ابری بزرگ و سياه همه آسمان را پوشاند طوفان شد و رعد و برق و ديوی سياه با عمامه ای سياه از آسمان آمد همه مارها و مارمولک ها و گرگ ها و کفتار ها از سوراخ هايشان بيرون خزيدند ما بچه ها در آغوش مادران ميگريستيم و پدران بر جنازه های جوانان .غول سياه تمام شهر را تاريک کرد و سرد .و شاديها را کشت و جوان ها را به سلول های زندان و جوخه های اعدام فرستاد. برادرم اولين اعدامی بود .ديگر مادرم خواب امام زمان نمی بيند او حتی يکبار هم ديگر لبخند نزد و خواهرم هنوز طعم پپسی را نمی شناسد. پدرم هنوز غصه ذغال زمستان را ميخورد.





Saturday, February 01, 2003

٭
از وبلاگ يادداشت ها

نفرين به جنگ و آنکه برآورد نای جنگ

ديشب جرج بوش به اصطلاح خودش اتمام حجت کرد برای زين کردن اسبش ( برای حمله به سرخ پوستها!!!) درست عين جان وين با همان ژست های مسخره و با همان لحن کابوی ها ( هرچند که يک ماه صرف يادگيری و حفظ سخنرانيش کرده بود) . در هر حال جنگ حتمی به نظرميرسد. تظاهرات ميليونها مردم در همه شهرهای غرب هم گويا باد هوا بوده است . و گوش شنوايی به اينهمه مردمی که داد ميزنند ( ما جنگ نميخواهيم) وجود ندارد. نفت سرزمين های شرق ميانه بسيار انگيزاننده است. انگيزاننده تر از خود بن لادن. و به احتمال قوی اوايل مارچ مردم بی گناه عراق بايد باز در زيرزمين های تاريک منتظر مرگ خود و بچه هايشان باشند. بياييد ما هم صدای خود را بلند کنيم. چون همه مردم آزاده و انساندوست دنيا و فرياد بزنيم : ما جنگ نميخواهيم . برای هيچ انسان بيگناهی بمب و راکت و موشک نميخواهيم. انديشيدن به اينکه يک ماه بعد چه ميزان جسد اززير آوارها بيرون بايد کشيد. چه ميزان مردم گرسنه تر و آواره تر خواهند شد قلب هر آدمی را به درد ميآورد. نفرين به جنگ و آنکه برآورد نای جنگ





٭
از وبلاگ يادداشت ها
پنجشنبه، 10 بهمن، 1381
نفرين به جنگ و آنکه برآورد نای جنگ

ديشب جرج بوش به اصطلاح خودش اتمام حجت کرد برای زين کردن اسبش ( برای حمله به سرخ پوستها!!!) درست عين جان وين با همان ژست های مسخره و با همان لحن کابوی ها ( هرچند که يک ماه صرف يادگيری و حفظ سخنرانيش کرده بود) . در هر حال جنگ حتمی به نظرميرسد. تظاهرات ميليونها مردم در همه شهرهای غرب هم گويا باد هوا بوده است . و گوش شنوايی به اينهمه مردمی که داد ميزنند ( ما جنگ نميخواهيم) وجود ندارد. نفت سرزمين های شرق ميانه بسيار انگيزاننده است. انگيزاننده تر از خود بن لادن. و به احتمال قوی اوايل مارچ مردم بی گناه عراق بايد باز در زيرزمين های تاريک منتظر مرگ خود و بچه هايشان باشند. بياييد ما هم صدای خود را بلند کنيم. چون همه مردم آزاده و انساندوست دنيا و فرياد بزنيم : ما جنگ نميخواهيم . برای هيچ انسان بيگناهی بمب و راکت و موشک نميخواهيم. انديشيدن به اينکه يک ماه بعد چه ميزان جسد اززير آوارها بيرون بايد کشيد. چه ميزان مردم گرسنه تر و آواره تر خواهند شد قلب هر آدمی را به درد ميآورد. نفرين به جنگ و آنکه برآورد نای جنگ





٭
از وبلاگ خسن آقا

واقعاْ كه جاي تعجب دارد، اصلاْ باورم نميشود كه اين انجام پذير است ولي حقيقت دارد.

همين چند ماه پيش بود كه به نحوه دريافت سهميه آب استحقاقي ايران از افغانستان اعتراض كرديم و در مورد فروش آب كرخه به كويت تذكر داديم كه امروز ميشنويم كه آب كرخه بمدت سي سال با مبلغ نامعلوم از طرف ايران به كشور كويت فروخته شده است . براي انتقال آب ( همان چيزي كه وسيله اعمال فشار تركيه بر كشورهاي همجوارش ميباشد و سدها ساخته شده است) نيز شركتي مشترك مابين ايران، كويت و انگلستان تاْسيس گشته كه وظيفه لوله كشي را بعهده گرفته و نيز نكته جالب در اين است كه در اين شركت دو كشور ايران و كويت هر كدام با سي و پنج در صد و انگلستان با سي در صد سهيم هستند.

خلاصه : آب ايران بمدت سي سال بوسيله شركتي كه ايران در آن در مجموع در اقليت محض واقع است به مبلغي كه فقط براي از ما بهتران معلوم است بفروش ميرسد. به اين ميگويند مردم سالاري در ايران و تا‎ْمين آينده مردم ايران. من ديگر نميدانم كه چگونه بايد به اين دولت و اين ملت در مورد آينده خودشان هشدار داد.





٭
از وبلاگ خاوران:

● آقاي خاتمي! دانشجويان در حوادث خرم آباد زنداني شدند اما چماق به دستان آزادند
«پرويز مرادي» دانشجويي كه به خاطر حوادث خرم‌آباد در شهريورماه 1379 در زندان به سرمي‌برد، در نامه‌اي خطاب به رئيس‌جمهوري، رئيس‌مجلس، وزير كشور، كميسيون‌‌هاي امنيت ملي، اصل 90 و قضائي و كميته تحقيق و تفحص از حادثه خرم‌آباد نسبت به عدم آزادي خود با وجود گذراندن نيمي از مدت محكوميت اعتراض كرد.
وي در نامه خود با اشاره به اينكه به دوسال حبس محكوم شده است، گفت: ما در نامه‌هايي كه نوشتيم اعتراض خود را به پرونده‌سازي، نحوه بازجويي با چشمان بسته و... اعلام كرديم.
پرويز مرادي در نامه خود نوشته است: به‌وجود آورندگان حادثه خرم‌آباد، كساني كه فرودگاه خرم‌آباد را بهم ريخته و دانشجويان را مورد ضرب و شتم قرار دادند باوجود آنكه همگي از طرف ضابطين دادگاه دستگير شده بودند، آزاد شدند.
مرادي خطاب به رئيس‌جمهوري نوشته است: گفتيد از طرف شما با مسئولان عالي رتبه نظام صحبت مي‌كنم كه از نيروهاي چپ و راست در حادثه خرم‌آباد، كسي به زندان نرود. در حالي كه تنها چماق‌به‌دستان به زندان نيامدند و شكايت ما از ضابطين دادگاه به دادسراي نظامي بعد از گذشت 17 ماه به نتيجه نرسيد.
زنداني حادثه‌ خرم‌آباد اصلاح‌طلبان را فاقد جرأت براي حمايت از محكومان خرم‌آباد دانست و آنها را متهم به خودي و غيرخودي كردن در جبهه اصلاحات كرد.
□ نوشته شده






٭
از وبلاگ زنانه ها:

Wednesday, January 29, 2003

من ترانه ، 15 سال دارم.
اين فيلم يکی از فيلمهای موجود در فستيوال گوتنبرگ ( يوتبوری) است . ضمن اينکه ديشب هم از تلويزيون سراسری سوئد پخش شد.
ترانه دختر نوجوانی است که پدرش در زندان است و مادرش مرده. او با مادربزرگ بيمارش زندگی می کند. درس می خواند و کار می کند و با وجود مشکلات موجود شاگرد نمونه ای است. ترانه در مرحله ای متوجه امير پسر جوان و پولداری که از آلمان آمده و در مغازه دايی اش وقت میگذراند می شود و امير به او ابراز علاقه می کند و ترانه با مشورت و اجازه پدر و فاميل صيغه امير می شود. رابطه اين دو که بيشتر به شکل دوستانه و در مرحله شناخت نشان داده می شود به دليل بی مسئوليتی امير به سردی می گرايد و بعد از چهار ماه ترانه طلاق می گيرد. در همين مدت مادر بزرگ هم می ميرد ، و ترانه تنها ی تنها می شود. فاميل ها خانه مادربزرگ را که تنها محل سکونت ترانه است ، بدون توجه به موقعيت او فروخته و ترانه با مقدار کمی ارث که بدستش می دهند اتاقی را رهن می کند. امير به آلمان بر می گردد. و ترانه بعد از مدتی متوجه می شود که حامله است و با وجود پيشنهاد مادر امير در مورد کورتاژ تصميم می گيرد که بچه را نگه دارد.در همين رابطه چون به پدر نمی تواند بگويد حامله است مورد بی مهری پدرش که رابطه بسيار خوب و عاطفی را با هم دارند قرار می گيرد و پدر از او می خواهد که يا تهران را به مقصد منزل بستگان ترک کند و يا ديگر به ملاقات نيايد. در اينجا تنها منبع تغذيه احساسی ترانه هم قطع می شود.ترانه برای اينکه شناسنامه بچه نام پدر داشته باشد از مادر امير کمک می خواهد. مادر امير بچه را نفی می کند و ترانه برای اثبات اينکه پدر بچه امير است مجبور به تلاش می شود. در انتها وقتی توانسته است پدر بودن امير را ثابت کند در اداره ثبت احوال نام پدر بچه را ثبت نمی کند و جلوی نام پدر ندارد نوشته و بچه را با نام خانوادگی خود به ثبت می رساند.
بازی فوق العاده ترانه عليدوستی در فيلم چشمگير است اما فيلم بسيار غير واقعی است. در تمام مدت فيلم به خود می گفتم آخر چگونه ؟ اين دختر از کدام منبع احساسی تغذيه می شود دختر بچه 15 ساله ای که هيچ کسی را در دنيا ندارد بجز پدری که همه چيزش را با او در ميان می گذاشته اما در مورد بچه سکوت می کند و اين ارتباط را هم از دست می دهد. در جامعه ای پهناور و بی در و پيکر و بدون امنيت ، بدون همدم و همراهی. بدون دوست و رفيق همزبانی ، چگونه می تواند نشکند. چگونه می تواند دوام بياورد. عزيزی که با من به تماشای فيلم نشسته بود ، شايد غم را در چهره ام ديد و شايد نگرانی که گفت: مهشيد..فيلمه بابا...
و دقيقا همين گونه بود. من ترانه ، 15 سال دارم فيلم بود. فيلمی که بر واقعيات اجتماع استوار نشده. فيلمی از استحکام و قدرت دختری که امکان وجودی ندارد. دختربچه بی پناهی که با جامعه مرد سالار در افتاده است. مجبور به ترک مدرسه . مجبور به زاييدن فرزندش در تنهايی و بزرگ کردن او در تنهايی مطلق ، بدون کمک و ياوری بزرگسالی می شود. اما هميشه با روحيه قوی و لبخند در پرده ديده می شود. اين دختر نازنين تنها در روی پرده سينما جان می گيرد.
مسئله ديگری که مرا تحت تاثير قرار داد نگاه کارگردان ( آقای صدرعاملی ) به مسائل جوانان و تشکيلات زنان بود.
ترانه به دليل مشکلات مالی و کار قادر به بيرون رفتن با دوستان نيست. مهمانیهای جوانانه ، کافی شاپ رفتن. با دوستان گشتن برای او معنی ندارد. مدرسه ، کار، خانه..اينها زندگی ترانه را تشکيل می دهند. ترانه بارها به عنوان يک دختر خوب خطاب می شود. حتی از طرف مادر امير، زنی که درانجمن زنان فعال است. نقش مادر امير، خانم کشميری هم جالب است. او تنها با در نظر گرفتن پسر خود و منافع پسر و خانواده اش قدم بر می دارد. سالار منش است ، در بسياری موارد به امير اصلا اجازه حرف زدن نمی دهد وبه جای او تصميم می گيرد و حرف می زند . منافع زنان برای او بی معنا است. دختر نوجوانی را با فرزندی در شکم، به ميراث خوار بودن و کلاه بردار بودن متهم می کند. به او تهمت ولنگاری جنسی می زند و اينکه پدر بچه می تواند هر کسی باشد. برای خلاص شدن از دست ترانه برای او خواستگار جور می کند. رفتار او با دختران فراری هم بسيار تحقير آميز و زننده است. خانم کشميری در فيلم نماينده زنی فعال در جنبش زنان است. زنی که به هر چيزی فکر می کند بجز مشکلات زنان. زنی که خودخواهی و منافع مادی خود و خانواده را بر منافع انسانی بی پناه ترجيح می دهد. زنی که اگر کمک مالی برای ترانه جور می کند به عنوان صدقه و برای شايد عذاب وجدان خودش است و نه به عنوان زنی که اين امر را وظيفه خود و وظيفه جنبش می داند.زنی مردسالار. و او در فيلم نماينده جنبش زنان است..چرا ؟
نمی گويم که تمام زنان فعال جنبش ، فرشتگانی از آسمان فرو افتاده هستند. در جامعه مرد سالار ، زنان نقش عمده ای در تبليغ و ترويج، الغا و انتقال و اجرای فرهنگ مرد سالاری دارند. من از اين زنان زياد می شناسم. جنبش زنان از اين جامعه جدا نيست و تمام افراد اين جنبش از آگاهی لازم برای برخورد با خصوصيت های و رسوب های فرهنگ مردسالاری در خود برخوردار نشده اند. بسياری از زنان پدر سالارانه رفتار می کنند. بسياری از اين زنان زن سالاری را جانشين مرد سالاری می دانند. نفی وجود چنين انديشه و برخوردی در درون جنبش ، دروغی محض است، تفی سربالاست که به صورت خودمان فرو می افتد. اما اين فيلم بر اساس ماجرا واقعی ساخته نشده . ترانه، امير ، خانم کشميری در ذهنيت فيلم نامه نويس و کارگردان زندگی می کنند و بر صحنه جان گرفته اند. با چه منظوری تنها زنی که جنبش زنان را در فيلم نماينده گی می کند از خصلت های سالار منشانه و ضد زن برخوردار است ؟ آیا اين امر قدمی در جهت تبليغ ديدگاه ضد جنبش زنان نيست ؟
فيلم ديد درستی از مسئله دختران فراری هم به دست نمی دهد. اين دختران در فيلم وجود دارند. يکی از آنها از ترانه که به او مهربانی کرده و جايش داده دزدی می کند. در حالی که ترانه که دختری تنها و بی کس است ، نسبتا به راحتی کار گير می آورد ، اين دختران به تن فروشی و حضور در محلات لوکس اشتغال دارند. به يک معنا اين دختران به نظر فيلم ساز حق انتخاب دارند. زندگی شرافتمندانه ، يا نان شب را در بستر غريبه ای آلودن.
برخورد فيلم با مسئله سقط جنين هم از نظر من غير معقول است. در صحنه ای مادر امير ضمن پيشنهاد سقط جنين کودک ترانه می گويد : هنوز دير نشده . زير چهار ماه است. ديه اش را بدهيم کار تمام است. من در مورد پولش به تو کمک می کنم. حرف از ديه است. يعنی سقط جنين عملی قانونی است ؟ و هر گاه اراده کنی با پرداخت مبلغی در بیمارستانی لوکس و بهداشتی قادر به سقط جنين هستی ؟ ترسی از دستگيری و تعقيب قانونی برای بيمار و پزشک و پرستار هم وجود ندارد؟
آیا به راستی اين جامعه ايران است ، يا اينکه فيلمساز در رويا زندگی می کند. می دانم که در ايران هر کاری با پول انجام شدنی است. اما اين عمل غير قانونی است. نام آن پول ديه نيست، رشوه است. هزينه است.. وقتی حرف از ديه زده می شود.موازين اسلامی و قانونی به ميان می آيد ، اينجا قصد قانونی جلوه دادن سقط جنين است..به چه دليل ؟
مدتها منتظر ديدن فيلم من ترانه ، 15 سال دارم بودم. ديشب اين فيلم را ديدم. و به قول عزيزی که در تماشای فيلم با من همراه بود..اين فقط يک " فيلم " بود. از حقايق اجتماعی در آن کمتر نشان بود و هيچ قصدی در ريشه يابی مشکلات زنان نداشت. بازی بسيار زيبای ترانه ً جوان و وجود رابطه دوست داشتنی ترانه و پدر ، نمی تواند فيلم را نجات دهد.







٭
از وبلاگ بامداد:


٭ انسانيت مهم تراست:آدم نمي داندبه کجاي اين شب تيره بياويزدقباي ژنده اش را!!به هرچه که بنگري خشم انگيز است!!يکي ازاين خشم انگيزهاملاک فضيلت در ميهن آريايي اسلامي است.درموردزنان که همه چيزخلاصه مي شوددرزيبايي.همه پيرومرحوم اسکاروايلد هستند که مي گفت زيبايي فضيلت است.ملاک هاي زيبايي هم که خاستگاه اش فرهنگ رومي يوناني است.بيني هرچه کوچک ترزيباتر(زنده باد تراشکاران بيني!!)،چشم هرچه درشت ترزيباتر(حيف که نمي شودباجراحي درشت کردچشم را!!)، چراوارون اين نباشد؟!!
درباره ي پسران داستان اندکي ظريف تراست!!هرکه باهوش ترباشدبهتراست!!به قول عوام تيزتربودن!!اين تيزتربودن درمبتذل ترين حالت به تکاپو براي سري ميان سرهادرآوردن مي کشدودربهترين حالت به نخبه گرايي ومدرک پرستي.درجامعه اي که درچنبره ي تبليغات رسانه هاي سطحي قراردارداين نگرش مدام بازتوليدمي شود.دانش همچون بتي درپرستشگاه قرارمي گيرد!!هرکسي مي کوشدخودراوخويشان خودراباهوش قلمدادکند.به تازگي هم که واژه فرنگي آي کيو زبانزدهمگان است!!شايدريشه ي اين گرفتاري رابايددرآموزش وپرورش جست که درآن نمره نگري محوريت دارد.
کاربه جايي کشيده است که زوجه هم به تازگي مدام درکاراثبات آن است که بامدادک ازهمگنان اش باهوش تراست!!فلاني دراين سن فلان کاررانمي توانست بکندامابامدادک مي تواند!!
به راستي آن چه که سبب مي شودانساني براي مان گيرايي داشته باشد چيست؟!!زيبايي ؟!!هوش مندي؟!!براي من که اين گونه نيست!!





Saturday, December 28, 2002

٭
از وبلاگ سايه:

Wednesday, December 25, 2002


٭ به طور اتفاقی به دو تا دانشجوی خارجی برخوردم.يکيشون لبنانی بود و اون يکی ژاپنی.اينجا توی دانشگاه تهران درس می خوندن .می دونيد از من چی پرسيدن؟"شما اينجا جشن نداريد؟"
گفتم:منظورتون چه جورجشنيه؟
گفتن :مثلا سال نو،الان دم سال نوی ميلاديه و اينجا هيچ خبری نيست.
گفتم:خوب سال نوی ايرانيها که نيست.
لبنانيه گفت:سال نوی لبنانيها هم نيست .ولی تو بيروت الان همه خيابونها روتزئين می کنن.همه کاباره ها رزرو هستن.(نمی دونين باچه حسرتی از شهرش حرف می زد .)
گفتم:خوب،شايد برای اينه که اونجا مسيحی زياده.
گفت :نه،سوريه هم الان جشنه.تازه ،شماها عيد فطر رو هم که جشن نگرفتين.
گفتم :خوب، اون که عيد عربهاست.
گفت:خوب عيد ايرانيها چيه ؟يلدا ؟نوروز؟
گفتم :آره ،آره ،اينها عيد ايرانيهاست.
گفت:ولی همه می شينن تو خونه هاشون.بيرون خبری نيست.ما تا حالا جشن ايرونی نديديم.
يه کم فکرکردم وديدم راست ميگه .عيد با جشن فرق می کنه وما هيچ جشنی نداريم.جشنی که مردم تو خيابونا بيان يا اينور و اون ور رو تزئين کنن ، نداريم.جشنی نداريم که مردم شادی خودشونو نشون بدن. يه لحظه هوس کردم دعوتشون کنم مهمونی.اينجوری شايد می اومدن و می ديدن که مردم ما هم دوست دارن شاد باشن ،دوست دارن مست باشن، دوست دارن برقصن.ولی چه فايده؟اصلا شادی يواشکی چه فايده داره؟می دونين، دلم سوخت واسه خودمون ،وقتی ديدم سرشون رو با تاسف تکون می دن وبا اون لهجه جالبشون (باهم ديگه فارسی حرف می زدن)می گن اينا جشن ندارن.دلم سوخت که فرهنگ غم وغصه زورش بيشتره ازفرهنگ جشن و شادی.

راستی اسمهاشون هم جالب بود .يعنی ،جون می داد برای اين که آدم باهاشون يه اکيپ تشکيل بده:اسم لبنانيه ،بلال بود و اسم ژاپنيه، سوزوکی !







Wednesday, December 25, 2002

٭
از وبلاگ ؛‌از بالاي ديوار؛
چند شب پيشا داشتم شام می خوردم که مامانم گفت اون روز که بارندگی شده تو تهران يه بچه جلوی چشم مادرش توی جوب آب غرق شده. با يه بارندگی بايد همچين اتفاقی بيفته تو يه شهر بزرگ؟ اين شهر که داره مثل يه بافت سرطانی رشد می کنه تا کی می خواد قربانی بگيره؟ می خوام ببينم شهرداری يک شهر چقدر بايد بی کفايت و يه شهر چقدر بايد بی در و پيکر باشه که يه بچه تو جوب آب غرق بشه؟؟؟؟ که يه ماشين با سرنيشن هاش توی متروی نيمه کاره - که يه قرنه نيمه کاره مونده - فرو بره؟ بازم هست حتماً يا من نشنيدم يا يادم نمياد.
از اينا گذشته - هرچند نمی تونم از تجسم مادری که بچه اش رو داره آب می بره به اين راحتی ها بگذرم - اين همه شيشه که توی ساختمون های جديد ( و کمی قديمی تر) به کار رفته، در زلزله ای که وقوعش اصلاً دور از ذهن نيست، چقدر قربانی قراره بگيره؟

اون بچه هنوز داره توی آب دور می شه.. وحشت توی چشمش جيغ می کشه و آب با شدت سر و صورت کوچولوشو می کوبه به ديوارهء جوب.. با همون شدت دست مادر رو می کوبه توی سر و صورتش..... کسی بهم می گه :« زياد فکر اين چيزها رو نکن.. آره بابا ! فکر اين چيزها رو نکنيم. برای ما که هيچ وقت قرار نيست اتفاق بيفته!






٭
از وبلاگ نوشي و جوجه هايش:شب خشک
روی پسرک رو بوسيدم و رفتم که چراغ رو خاموش کنم... گفت: شب خشک! خنده‌ام گرفت، گفتم: آقايی، شب خشک نه! شب خوش. خميازه کشيد و گفت: بذار زندگيمونو بکنيم، حالا چه فرقی میکنه واسه تو! برگشتم يه بوس ديگه ازش بگيرم که ديدم خوابش برده.





٭
از وبلاگ زنانه ها:

ساعت حدود دو و نیم صبح است. فردا روز تولد مسيح است ( خودمانيم ما که برامون فرق نمی کنه . تعطيل باشه. تولدش يا مرگش، اينجا هم که تولد و عزا نداره ، هر دوتاش تلويزيون برنامه های سرگرم کننده داره. راستی می دونين فردا يکی از فيلم سينمايی هايی که تلويزيون نشان می ده چيه؟؟ باورتون نمی شه ....کوسه ، يکی نيست به اين کانال چهاری ها بگه روز تولد مسيح ه بابا ، روز تولد رفسنجانی نيست که ...آخه کوسه ؟؟ بگذریم به قول بچه ها باز مهشيد پرانتز باز کرد. باور کنيد من در صحبت کردنم از اين بدترم..اينجا باز پرانتز رو می بينم و يک روزی می بندمش.تو حرف زدن که ديگه پرانتزی در کار نیست ....اهه...تموم می کنی يا نه ؟؟)
چيزی که اين وقت شب منو پای مونيتور نشوند فيلمی است که الان ديدم. نيمه پنهان از تهمينه ميلانی نيمه پنهان فسمتی از زندگی من است. قسمتی از آن ، چرا که من زن آدم با نفوذی که بتواند پرونده های مرا پاک کند نشدم که خودش هم آنقدر نا پاک باشد که وقتی برای شنيدن حرفهای زنی محکوم به اعدام می رود به سفارش همسرش بنشيند و بگويد: آمده ام تا تمام حرفهای شما را گوش کنم، اما نيمه پنهان قسمتی از زندگی من بود ، شور و شوق دختر بچه ای که قصد داشت با دست خالی دنيا را عوض کند. کسی که تاريخ شوروی و انقلاب کوبا را می خواند و از بابک خرمدين و مزدکيان هيچ نمی دانست. کسی که به يک نگاه عاشق شد و منتظر يک کلام بود تا عشق برايش زندگی شود و آن کلام را هرگز نشنيد ، گفتم هرگز؟؟ آه نه .. آن کلام آمد ...ده سال بعدتر ، که مبهوت ايستاده بود در کشوری سرد که آبش سرد بود و خاکش سرد ..و او مبهوت سر چهار راه همه ور باد ايستاده بود تا مسيری را برای ادامه انتخاب کند و سردش بود و آن کلام هم آن روز همچو باد سردی بود که ديگراز تحملش خارج بود، توانش را نداشت. پسرک هم بهتر از آن نمی دانست. او هم با دستهای خالی قصد عوض کردن دنيايی را داشت و مدتها با گردنی باريک و پاهای لاغر به تبسم های معصوم دخترکی می انديشيد که یک شب او را باد با خود برد، و به اين می انديشيد که چرا باغچه خانه او سيب نداشت. و دخترکی که با باد رفته بود نه برای سيب ، که رفته بود تا یکی از اين گوشه کنار ها گم شود. که ديگر فرقی نداشت با کی گم شود، کجا گم شود ، وقتی که قرار نبود با او گم شود ، خودش لا اقل اين طور فکر می کرد ، و ده سال بعد که کلامی را که منتظرش بود شنيد می خواست اين تلفن لعنتی را به سر آنی که آن سر دنيا در آن سوی تلفن نشسته بود بکوبد و بگويد ...چرا.؟؟؟.. ،،،، اما هيچ نگفت. بار او هم کم از بار اين يکی نبود. از ده سال تنهايی سخنی نگفت. سخنی نگفتند. درد های هر دو آنقدر بود که کسی نخواهد باری بر ديگری بيافزايد ، و باز هر دو به راه خود رفتند.
نيمه پنهان قسمتی از درد پنهان من بود. زهرا خانمی که مرا کتک زد اينقدر جوان نبود .و يا اينکه من آن موقع دختر بچه ای بودم که به هر دختر 25 ساله ای می گفتم خانم مسن !!!! نيمه پنهان را بصير نصيبی ، بايکوت جديد نام نهاد .
من حس تلخی از ديدن اين فيلم دارم. حسی بسيار تلخ . احساس می کنم که در اينجا گذشته من و بچه های ساده و صادقی که با هم در اين کوچه پس کوچه ها بزرگ شديم ، بچه هايی که بسياری از آنها ديگر حتی نيستند ، هيچ نبود جز نقشی بر تاييد اين جمهوری فريب. ما ساده بوديم اما فريب خورده نبوديم. در فيلم صحنه هايی از بحث ها ی دختر ها و مسئولشان را نشان می دهد. تمام اين بحث ها درست بود . شک ها ، ترديد ها، دگماتيسم شديدی که همه به آن دچار بودند ، رهنمود از بالا ...پوشش ها . آرايش نکردن ها و يک شکل لباس پوشيدن همه بچه هايی که همفکر بودند. اما چيز عجيبی هم نبود. فرق بچه های هسته با مسئول هسته شايد در يک کتاب کمتر و بيشتر بود. پوشش که امروزه در همين جا هنوز برقرار است . به آن trend می گويند و نوجوانان به راحتی از آن تبعيت می کنند. چه آلتر ناتيوی در مقابل اين همه بود ؟؟ جمهوری کور و کر اسلامی ، نظامی که بی چون و چرا يی را به حد خود رسانده بود و به همين شيوه ادامه داد.
فيلم ساز چه می خواهد بگويد ؟ اين که جنبش چپ کودکانه بود بحثی در آن نيست ، (همچی الانم بزرگ نشده ) اما فيلم با نشان دادن چپ روی هاي کودکانه و فالانژیسم نيروهای راست به دنيای با ثبات بزرگسالان گام می نهد و چه چيز اين ثبات را به شکل سياسی اش تثبيت می کند؟ فيلم از بچه های چپ چهره ای صادق و صميمی نشان می دهد. و نيروهای راست طرفدار رژيم را بی منطق ، فالانز و بريز و بپاش. اما با گذشت 20 سال همچنان که فرشته به پخته گی و ثبات و آسودگی بزرگسالانه می رسد جامعه هم به ثبات سياسی دست می يابد. اين ثبات البته در سايه جمهوری اسلامی و با تکرار چندين و چند بار نام دفتر رياست جمهوری و نشان دادن تفاوت بين آقای رستگار ( که از فالانژ های آن زمان است ) و همسر فرشته ـ دوم خردادی ـ( که با سيخونک زدن های زنش تصميم به گوش کردن به حرفهای زنی محکوم به اعدام می گيرد ، زنی که ماجرای زندگيش تکراريست از ماجرای زندگی فرشته) اين ثبات سياسی مشخص می شود.
نيمه پنهان حس تلخی به من داد. بعد از فيلم دو زن از تهمينه ميلانی که بارها گفته است من فيلم فمينيستی می سازم ، فيلمی که درد های زنان را مطرح کند ، انتظار اينکه او در نقش 20 سال پيش آقای مخملباف فرو رود برايم بسيار تلخ بود.
در جمهوری اسلامی نمی شود حقيقت را گفت. فيلم و هنر بشدت تحت فشار اند. بسياری از فيلم سازان برای اينکه بازی خوردگان اين جماعت نباشند ،خانه نشين ، مستند ساز. فيلمهای تبليغاتی دستمال حرير می سازند. بسياری هم سعی می کنند در کنار جامعه حرکت کنند و به مسائلی که بودار هستند و صدای دولتيان را در می آورند نپردازند. هنر را به خاطر هنر پيش می برند و موفق هم هستند. فيلم نيمه پنهان اما اگر به سفارش جمهوری اسلامی ساخته می شد هم فکر نمی کنم می توانست تبليغی بهتر از اين باشد.
فيلم نيمه پنهان گذشته مرا نشان داد. اما از حال من، از حال تو و از بيان وضع فعلی جامعه ما سکوت می کند . به جای آن ثباتی را نشان می دهد که وجود خارجی ندارد و امنيتی که در خواب هم نمی شود ديد.
فيلم نيمه پنهان نيمی از حقيقت است. نيمه ديگر اين فيلم پنهان کردن حقيقت است. همين و نه بيش.





Home


FastCounter by bCentral
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com