OtherBlogs




Saturday, December 28, 2002

٭
از وبلاگ سايه:

Wednesday, December 25, 2002


٭ به طور اتفاقی به دو تا دانشجوی خارجی برخوردم.يکيشون لبنانی بود و اون يکی ژاپنی.اينجا توی دانشگاه تهران درس می خوندن .می دونيد از من چی پرسيدن؟"شما اينجا جشن نداريد؟"
گفتم:منظورتون چه جورجشنيه؟
گفتن :مثلا سال نو،الان دم سال نوی ميلاديه و اينجا هيچ خبری نيست.
گفتم:خوب سال نوی ايرانيها که نيست.
لبنانيه گفت:سال نوی لبنانيها هم نيست .ولی تو بيروت الان همه خيابونها روتزئين می کنن.همه کاباره ها رزرو هستن.(نمی دونين باچه حسرتی از شهرش حرف می زد .)
گفتم:خوب،شايد برای اينه که اونجا مسيحی زياده.
گفت :نه،سوريه هم الان جشنه.تازه ،شماها عيد فطر رو هم که جشن نگرفتين.
گفتم :خوب، اون که عيد عربهاست.
گفت:خوب عيد ايرانيها چيه ؟يلدا ؟نوروز؟
گفتم :آره ،آره ،اينها عيد ايرانيهاست.
گفت:ولی همه می شينن تو خونه هاشون.بيرون خبری نيست.ما تا حالا جشن ايرونی نديديم.
يه کم فکرکردم وديدم راست ميگه .عيد با جشن فرق می کنه وما هيچ جشنی نداريم.جشنی که مردم تو خيابونا بيان يا اينور و اون ور رو تزئين کنن ، نداريم.جشنی نداريم که مردم شادی خودشونو نشون بدن. يه لحظه هوس کردم دعوتشون کنم مهمونی.اينجوری شايد می اومدن و می ديدن که مردم ما هم دوست دارن شاد باشن ،دوست دارن مست باشن، دوست دارن برقصن.ولی چه فايده؟اصلا شادی يواشکی چه فايده داره؟می دونين، دلم سوخت واسه خودمون ،وقتی ديدم سرشون رو با تاسف تکون می دن وبا اون لهجه جالبشون (باهم ديگه فارسی حرف می زدن)می گن اينا جشن ندارن.دلم سوخت که فرهنگ غم وغصه زورش بيشتره ازفرهنگ جشن و شادی.

راستی اسمهاشون هم جالب بود .يعنی ،جون می داد برای اين که آدم باهاشون يه اکيپ تشکيل بده:اسم لبنانيه ،بلال بود و اسم ژاپنيه، سوزوکی !







Wednesday, December 25, 2002

٭
از وبلاگ ؛‌از بالاي ديوار؛
چند شب پيشا داشتم شام می خوردم که مامانم گفت اون روز که بارندگی شده تو تهران يه بچه جلوی چشم مادرش توی جوب آب غرق شده. با يه بارندگی بايد همچين اتفاقی بيفته تو يه شهر بزرگ؟ اين شهر که داره مثل يه بافت سرطانی رشد می کنه تا کی می خواد قربانی بگيره؟ می خوام ببينم شهرداری يک شهر چقدر بايد بی کفايت و يه شهر چقدر بايد بی در و پيکر باشه که يه بچه تو جوب آب غرق بشه؟؟؟؟ که يه ماشين با سرنيشن هاش توی متروی نيمه کاره - که يه قرنه نيمه کاره مونده - فرو بره؟ بازم هست حتماً يا من نشنيدم يا يادم نمياد.
از اينا گذشته - هرچند نمی تونم از تجسم مادری که بچه اش رو داره آب می بره به اين راحتی ها بگذرم - اين همه شيشه که توی ساختمون های جديد ( و کمی قديمی تر) به کار رفته، در زلزله ای که وقوعش اصلاً دور از ذهن نيست، چقدر قربانی قراره بگيره؟

اون بچه هنوز داره توی آب دور می شه.. وحشت توی چشمش جيغ می کشه و آب با شدت سر و صورت کوچولوشو می کوبه به ديوارهء جوب.. با همون شدت دست مادر رو می کوبه توی سر و صورتش..... کسی بهم می گه :« زياد فکر اين چيزها رو نکن.. آره بابا ! فکر اين چيزها رو نکنيم. برای ما که هيچ وقت قرار نيست اتفاق بيفته!






٭
از وبلاگ نوشي و جوجه هايش:شب خشک
روی پسرک رو بوسيدم و رفتم که چراغ رو خاموش کنم... گفت: شب خشک! خنده‌ام گرفت، گفتم: آقايی، شب خشک نه! شب خوش. خميازه کشيد و گفت: بذار زندگيمونو بکنيم، حالا چه فرقی میکنه واسه تو! برگشتم يه بوس ديگه ازش بگيرم که ديدم خوابش برده.





٭
از وبلاگ زنانه ها:

ساعت حدود دو و نیم صبح است. فردا روز تولد مسيح است ( خودمانيم ما که برامون فرق نمی کنه . تعطيل باشه. تولدش يا مرگش، اينجا هم که تولد و عزا نداره ، هر دوتاش تلويزيون برنامه های سرگرم کننده داره. راستی می دونين فردا يکی از فيلم سينمايی هايی که تلويزيون نشان می ده چيه؟؟ باورتون نمی شه ....کوسه ، يکی نيست به اين کانال چهاری ها بگه روز تولد مسيح ه بابا ، روز تولد رفسنجانی نيست که ...آخه کوسه ؟؟ بگذریم به قول بچه ها باز مهشيد پرانتز باز کرد. باور کنيد من در صحبت کردنم از اين بدترم..اينجا باز پرانتز رو می بينم و يک روزی می بندمش.تو حرف زدن که ديگه پرانتزی در کار نیست ....اهه...تموم می کنی يا نه ؟؟)
چيزی که اين وقت شب منو پای مونيتور نشوند فيلمی است که الان ديدم. نيمه پنهان از تهمينه ميلانی نيمه پنهان فسمتی از زندگی من است. قسمتی از آن ، چرا که من زن آدم با نفوذی که بتواند پرونده های مرا پاک کند نشدم که خودش هم آنقدر نا پاک باشد که وقتی برای شنيدن حرفهای زنی محکوم به اعدام می رود به سفارش همسرش بنشيند و بگويد: آمده ام تا تمام حرفهای شما را گوش کنم، اما نيمه پنهان قسمتی از زندگی من بود ، شور و شوق دختر بچه ای که قصد داشت با دست خالی دنيا را عوض کند. کسی که تاريخ شوروی و انقلاب کوبا را می خواند و از بابک خرمدين و مزدکيان هيچ نمی دانست. کسی که به يک نگاه عاشق شد و منتظر يک کلام بود تا عشق برايش زندگی شود و آن کلام را هرگز نشنيد ، گفتم هرگز؟؟ آه نه .. آن کلام آمد ...ده سال بعدتر ، که مبهوت ايستاده بود در کشوری سرد که آبش سرد بود و خاکش سرد ..و او مبهوت سر چهار راه همه ور باد ايستاده بود تا مسيری را برای ادامه انتخاب کند و سردش بود و آن کلام هم آن روز همچو باد سردی بود که ديگراز تحملش خارج بود، توانش را نداشت. پسرک هم بهتر از آن نمی دانست. او هم با دستهای خالی قصد عوض کردن دنيايی را داشت و مدتها با گردنی باريک و پاهای لاغر به تبسم های معصوم دخترکی می انديشيد که یک شب او را باد با خود برد، و به اين می انديشيد که چرا باغچه خانه او سيب نداشت. و دخترکی که با باد رفته بود نه برای سيب ، که رفته بود تا یکی از اين گوشه کنار ها گم شود. که ديگر فرقی نداشت با کی گم شود، کجا گم شود ، وقتی که قرار نبود با او گم شود ، خودش لا اقل اين طور فکر می کرد ، و ده سال بعد که کلامی را که منتظرش بود شنيد می خواست اين تلفن لعنتی را به سر آنی که آن سر دنيا در آن سوی تلفن نشسته بود بکوبد و بگويد ...چرا.؟؟؟.. ،،،، اما هيچ نگفت. بار او هم کم از بار اين يکی نبود. از ده سال تنهايی سخنی نگفت. سخنی نگفتند. درد های هر دو آنقدر بود که کسی نخواهد باری بر ديگری بيافزايد ، و باز هر دو به راه خود رفتند.
نيمه پنهان قسمتی از درد پنهان من بود. زهرا خانمی که مرا کتک زد اينقدر جوان نبود .و يا اينکه من آن موقع دختر بچه ای بودم که به هر دختر 25 ساله ای می گفتم خانم مسن !!!! نيمه پنهان را بصير نصيبی ، بايکوت جديد نام نهاد .
من حس تلخی از ديدن اين فيلم دارم. حسی بسيار تلخ . احساس می کنم که در اينجا گذشته من و بچه های ساده و صادقی که با هم در اين کوچه پس کوچه ها بزرگ شديم ، بچه هايی که بسياری از آنها ديگر حتی نيستند ، هيچ نبود جز نقشی بر تاييد اين جمهوری فريب. ما ساده بوديم اما فريب خورده نبوديم. در فيلم صحنه هايی از بحث ها ی دختر ها و مسئولشان را نشان می دهد. تمام اين بحث ها درست بود . شک ها ، ترديد ها، دگماتيسم شديدی که همه به آن دچار بودند ، رهنمود از بالا ...پوشش ها . آرايش نکردن ها و يک شکل لباس پوشيدن همه بچه هايی که همفکر بودند. اما چيز عجيبی هم نبود. فرق بچه های هسته با مسئول هسته شايد در يک کتاب کمتر و بيشتر بود. پوشش که امروزه در همين جا هنوز برقرار است . به آن trend می گويند و نوجوانان به راحتی از آن تبعيت می کنند. چه آلتر ناتيوی در مقابل اين همه بود ؟؟ جمهوری کور و کر اسلامی ، نظامی که بی چون و چرا يی را به حد خود رسانده بود و به همين شيوه ادامه داد.
فيلم ساز چه می خواهد بگويد ؟ اين که جنبش چپ کودکانه بود بحثی در آن نيست ، (همچی الانم بزرگ نشده ) اما فيلم با نشان دادن چپ روی هاي کودکانه و فالانژیسم نيروهای راست به دنيای با ثبات بزرگسالان گام می نهد و چه چيز اين ثبات را به شکل سياسی اش تثبيت می کند؟ فيلم از بچه های چپ چهره ای صادق و صميمی نشان می دهد. و نيروهای راست طرفدار رژيم را بی منطق ، فالانز و بريز و بپاش. اما با گذشت 20 سال همچنان که فرشته به پخته گی و ثبات و آسودگی بزرگسالانه می رسد جامعه هم به ثبات سياسی دست می يابد. اين ثبات البته در سايه جمهوری اسلامی و با تکرار چندين و چند بار نام دفتر رياست جمهوری و نشان دادن تفاوت بين آقای رستگار ( که از فالانژ های آن زمان است ) و همسر فرشته ـ دوم خردادی ـ( که با سيخونک زدن های زنش تصميم به گوش کردن به حرفهای زنی محکوم به اعدام می گيرد ، زنی که ماجرای زندگيش تکراريست از ماجرای زندگی فرشته) اين ثبات سياسی مشخص می شود.
نيمه پنهان حس تلخی به من داد. بعد از فيلم دو زن از تهمينه ميلانی که بارها گفته است من فيلم فمينيستی می سازم ، فيلمی که درد های زنان را مطرح کند ، انتظار اينکه او در نقش 20 سال پيش آقای مخملباف فرو رود برايم بسيار تلخ بود.
در جمهوری اسلامی نمی شود حقيقت را گفت. فيلم و هنر بشدت تحت فشار اند. بسياری از فيلم سازان برای اينکه بازی خوردگان اين جماعت نباشند ،خانه نشين ، مستند ساز. فيلمهای تبليغاتی دستمال حرير می سازند. بسياری هم سعی می کنند در کنار جامعه حرکت کنند و به مسائلی که بودار هستند و صدای دولتيان را در می آورند نپردازند. هنر را به خاطر هنر پيش می برند و موفق هم هستند. فيلم نيمه پنهان اما اگر به سفارش جمهوری اسلامی ساخته می شد هم فکر نمی کنم می توانست تبليغی بهتر از اين باشد.
فيلم نيمه پنهان گذشته مرا نشان داد. اما از حال من، از حال تو و از بيان وضع فعلی جامعه ما سکوت می کند . به جای آن ثباتی را نشان می دهد که وجود خارجی ندارد و امنيتی که در خواب هم نمی شود ديد.
فيلم نيمه پنهان نيمی از حقيقت است. نيمه ديگر اين فيلم پنهان کردن حقيقت است. همين و نه بيش.





Monday, November 18, 2002

٭
از وبلاگ شب يلدا:


بله....‏
و بسم الله الرحمن الرحيم
اينجا قسالخانه است



باباش جانباز هست ، مادربزرگش اولين زن شهيد در كازرون بوده .....سخت گير ترين خانواده رو داره ،خودش اينقدر از باباش ميترسه كه دست از پا خطا نميكنه و فكر عصباني شدن پدرش رو هم نميتونه بكنه ،خوب متقابلا خونه هم با توجه به يه سري آزادي هائي رو كه ازش گرفته ،يه جاهائي هم دستش رو باز گذاشته و لي نه اينقدر كه اين جرائت رو به خودش بده كه در سن 15 سالگي و با وجود يه خواهر بزرگتر كه آرايش هم نميكنه بخواد بره زير ابروش رو برداره ،من قبول دارم كه يكم شيطنت ميكنه ولي اين مورد رو ازش مطمئنم.......از مدرسه سه روز اخراجش كردن به خاطر اين تهمت كاملأ بي پايه ،اخراج يه طرف ،ابروريزي كه جلو معلم و دانش آموز كردن يه طرف................................واقعا مسخره است ،از اين سيستم آموزشي حالم به هم ميخوره.......يادم به دوران مدرسه خودم افتاد بخصوص دوران راهنمائي ،تمام مدت من جام تو دفتر بود ،حق پوشيدن هيچ رنگ روشني رو نداشتيم ،فقط سياه ،قهوه اي،سرمه اي و طوسي .....صبح سر صف كه ميخواستيم بريم سر كلاس دم در بايد پاچه هاي شلوارمون رو ميگرفتيم بالا تا كفش و جورابا چك بشه ،در صورت نداشتن مورد ميرفتيم سر كلاس ،واقعا مسخره است.....كيف ،كاپشن ،كلاسور يا هر چيز ديگه اي هم كه ميپوشيديم يا احيانا همراه داشتيم كه رنگي بود ،توقيف ميشد و اسمت براي دفعات بعد ميرفت تو ليست......من چون بچه فضولي بودم معمولا چك ميشدم ،كم پيش ميومد از اين موردها داشته باشم ،يه دفعه مدير منو برد تو دفتر تا شخصأ چكم كنه ،هيچ ايرادي نداشتم ،شروع كرد به موعضه كردن ...خسته شده بودم ،خواستم ببينم خانم چند ساعته دارن سخنراني ميكنن كه يهو ديدم يه چيزي مث فشنگ اومد طرفم ....بله مورد پيدا شد ...بند ساعتم قرمز بود ،سر همين كار به جائي كشيد كه مامانم مجبور شد بياد مدرسه....... يادمه بچه ها رو يكي يكي چك ميكردن كه مبادا دختري پشت لبش رو برداشته باشه ،اگه مورد پيدا ميشد ديگه بواش رو در مياوردن ،بيچاره اش ميكردن ...در صورتي كه خيلي دختراي سيبيلو داشتيم كه به خاطر همين بر نداشتن پشت لبشون ،هم توي مدرسه هم خارج از مدرسه متلكها ميشنيدند،واقعا آدم يه دختر تميز و مرتب ببينه كه هر روز مرتب مياد مدرسه و ميره نظافتش هم ميكنه بهتره يا يه دختر كثيف كه حتي معلم رقبت نميكنه بهش درس بده و ازش درس بپرسه ؟ مديرا ترجيح ميدن دانش آموزا متلك بشنوند يا نظافت داشته باشن؟آخه اين مثل اينه كه به مردي بگن ريشتو نزن ،اصلأ منطقيه؟....اين نظام آموزشي چه هدفي رو دنبال ميكنند؟.....وقتي كه اين دوست من با اين همه تعصب و سخت گيري پدرش، خونه چيزي بهش نميگه ،مدير حق داره چنين كاري بكنه؟ اين در كجاي قوانين آموزش پرورش يا خود مدرسه ثبت شده ؟..چه حقي دارن كه لكه به پرونده كسي بذارن كه هيچ خطاي شرعي و غير شرعي مرتكب نشده؟...وقتي كه همين خانم مدير پر و پاچش بيرون بوده و مينيجوب ميپوشيده ،اين پدر داشته براي مملكتش ميجنگيده ،حالا همين شخص دخترش رو از مدرسه بيرون كرده ..اين درسته واقعأ؟








Thursday, November 14, 2002

٭

از وبلاگ زنانه ها:
در قسمت پیام ها پويان خبر داد که وبلاگ توت فرنگی تعطيل شده و اين خبر را با تبريک بيان کرد.اول فکر کردم که اين وبلاگ به اجبار تعطيل شده و با خودم گفتم که يا واويلا، حالا بايد تو وبلاگ تظاهرات راه بندازيم و از حقوق ايشون دفاع کنيم ،کفش و کلا کردم و رفتم از زير سنگ آدرس رو گير آوردم که ببينم مسئله چيست. و ديدم که وبلاگ به خواست خود او تعطيل شد.
اما بحث کوچکی اين ميانه می ماند. اين وبلاگ ار نوشتار های مورد علاقه من نبود. اما مورد علاقه بسياری بود. خودش در پيام خداحافظی نوشته است که روزانه 6500 نفر بيننده داشت. حالا بگيريم خيلی ها دو بار در روز می رفتند تا چيزی را از دست ندهند ، می شود حدودا 3000/4000 نفر در روز.
وبلاگ توت فرنگی به نظر من کاملا زن ستيرانه بود و نوشتار او نشانگر دشمنی او با نيمی از جمعيت بشری است. با اين وجود اگرتعطيلی وبلاگ توت فرنگی به نويسنده وبلاگ تحميل می شد من تا آخر دنيا از حق او برای داشتن وبلاگی که کاملا مخالف باور های من می نويسد دفاع می کردم. امروز که خودش آن را تعطيل کرده برای من اتفاق مهمی نيافتاده . اما پويان عزيز، اگر بتوانی متوجه صحبتم بشوی و باز برداشت غلط نشود ، تعطيل شدن یک وبلاگ زن ستيز جای تبريک ندارد. اگر اين وبلاگ می بود و خريداری نداشت ، آن زمان می توانستيم به هم تبريک بگوييم. اگر انديشه ای که زن را بشر نميداند و او را تحقير و سرکوب می کند و هرگونه آزار جسمی و جنسی را در حق او روا می داند بی مخاطب می ماند جای تبريک داشت. اما امروز...هنوز راه درازی در پيش روی ماست ، راهی برای تثبيت جايگاه زن به عنوان انسان و شهروند درجه يک و نه موجودی درجه دوم و با قابليت های کمتر از مردان و به عنوان ابژه جنسی. رهروان اين راه هنوز در اقليت قرار دارند. باور زن ورانه هنوز نهادی نشده است. هنوز بسياری ازمردان و زنان ، حتی زنان انديشمند نيز زن و مرد را در عمل یکسان و دارای حقوق مساوی نمی دانند. وبلاگ توت فرنگی تنها بازتاب انديشه های عريان زن ستيز در جامعه است. نويسنده آن حرف بسياری را بر زبان می آورد. حرفهايی که شايد تنها در شوخی های فوق العاده مردانه و بدون حضور زنان مطرح شود. روزی به هم تبريک خواهيم گفت. روزی که اين تفکر به حداقل برسد و اين نوشتار خريداری نيابد.
" روزی که کمترين سرود بوسه است ،
قفل افسانه ئی است
و قلب برای زندگی بس است.
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که ديگر
نباشم."





٭
از وبلاگ بامداد:

Tuesday, November 12, 2002


٭ نامه : همشهري باحالي دارم درآن سردنيا!!هم سن نيستيم اما همدل ايم .نامه هايي که براي ام مي فرستدسرشارازصمميت ودوستي است!!چندي پيش اجازه داد هرکدام ازنامه هاي اش راکه دوست دارم بگذارم توي اين وبلاگ.مي خواستم نامه ي ديگري را اين جا بگذارم اما آن که درپاسخ به درخواست من نوشته بود چنان جذاب بودکه ازخير آن يکي نامه گذشتم تابعد!!!
نازنين
ايميل ات را كه خواندم ، خنده ام گرفت ميداني چرا ؟ اين وبلاگ ها به نظر من دفترچه خاطراتي است كه حاضري ديگري هم آن را بخواند . با اين تفاوت كه نام ات را نمي نويسي . بسيار انساني و جذاب است . داستان ها حقيقي است وحسني كه دارد مرور افكارت ديگري را نيز به تفكر در خود وامي دارد و گاهي هم مي بيني چقدر شباهت عاطفي و يا هرچيز ديگر هست بين خودت و ديگران .
حالا ، پرسيدي كه ايا مي تواني ايميل مرا هم بگذاري در وبلاگ ات ؟ من اگر گذشته ام را بتو مي سپارم . ؟ هديه کوچكي است براي تو . ديگر به تو سپرده ام اش تو مختاري كه بنويسي يا نه .آدم كه هديه اش را پس نمي گيرد . فقط يك مساله كوچك . نميخواهم دوباره نام ام را رنگ آميزي كنم . مي دانم تمام شده ام در ذهن مردم فقط به اين دليل بنويس كه چقدر دوران كودكي در ساختن شخصيت و نگاه ادمي به زندگي موثر است .و حتي طبيعت محل تولد تا چه اندازه ميتواند در زيبا بيني و يا بر عكس مهم باشد
امروز يك عكس در وبلاگ ليلاي ليلي ، مرا برد به خاطره اي دور.... عكس سعيد بود . سعيد سلطانپور . دانشجوي تاتر و سال بالايي بود. سعيد بلافاصله از دبيرستان به دانشگاه نيامده بود . چند سالي با اسكويي ها كار كرده بود و من شهامت و سر بي ترس اش را خيلي دوست داشتم وسعيد هم استعداد مرا در بازي گري دوست داشت ..
هميشه ۱۵ دقيقه آخر كلاس را قبلا از استاد اجازه مي گرفتم كه بتوانم با نيم ساعت بين ۲ كلاس روي هم ۴۵ دقيقه وقت داشته باشم كه سريع بروم منزل كه بيش از ۵ دقيقه اگر مي دويدم فاصله نداشت ( اول امير آباد ) مي رفتم به پسرم شير ميدادم . هر دوي مان شديدا معتاد شده بوديم ( پسرم به شير مرا نوشيدن و من هم به چهره معصومانه و زيبايش رانگاه كردن و محصول تنم را تقديم اش كردن ).
از پله ها دويدم به طرف در خروجي . سعيد بيرون در کنارناظم دانشكده اقاي مهدوي ايستاده بود تا مرا ديد . صدايم كرد . گفت مي خواهد در اعماق اجتماع را كار كند و مي خواست من نقش اول زن اش را بازي كنم .گفتم حتما . و معذرت خواستم از نداشتن وقت براي ادامه صحبت و قرار شد ساعت ۵ بعد از كلاس آخر توي كافه ترياي دانشكده بنشينيم به صحبت ....داشتم به پسرم شير ميدادم و عاشق و واله نگاهش مي کردم و مي ديدم چه سخت به من نياز دارد . ناگهان پيشنهاد سعيد آمد به يادم .همه مي دانستيم حد اكثر از شب دوم يا سوم اجراي كارهاي سعيد مي آيند از طرف ساواك و همه را ميبرند و بعد از پرس و جوي فراوان .حتي در طول تمرين يک به يک باز خواست مي كنند و به تدريج از ۳ تا يك هفته بعد با گرفتن تضمين آزادشان مي كنند ...
سعيد روبرويم نشسته بود چاي و شيريني داشتيم مي خورديم تا آمد راجع به تمرين صحبت كند گفتم :
- نه ، من نمي تونم بيام .
- چرا ؟ ۳ ساعت پيش كه استقبال كردي .چي شد ؟
- آره ، وقتي داشتم به پسرم شير مي دادم فهميدم من به درد بازي در كار تو نمي خورم .
- چه ربطي داره ؟
- ببين ؟ من هر ۳ ساعت مثل اسب مي دوم كه خودم رو برسونم خونه به اش شير بدم . اونوقت چطور مي تونم تحمل كنم كه يك هفته عذاب بكشه و گريه كنه . اون به بوي تن من عادت داره . تب هم كه داشته باشه تا بغل اش مي كنم آروم مي شه و خوابش مي بره . وانگهي ساواكي ها خوب ميدونن چطور از نقطه ضعف آدم استفاده كنند . اگر به انگشت كوچك پسرم فشار كوچكي بدهند من همه چي رو اعتراف مي كنم . پس من با همه علاقه اي كه به اين نمايش نامه دارم چون شايستگي شو ندارم . نمي آم .
سعيد با عصبانيت بلند شد . چپ چپ نگام كرد . گفت :
- برو سرنوشت زنان مبارز رو بخون بچه ۵ ساله شونو جلوي چشم شون كتك مي زدند لب باز نمي كردند ترسو ....
اصلا از دست اش دلخور نشدم . مي دانستم كه خودش از آنهايي بود كه واقعا در مقابل ايدئولوژي اش از همه چيز ميگذشت . فقط آرزو مي كردم كاش حس مرا مي فهميد ...
در اعماق اجتماع را گذاشت . شب سوم همه شان را دستگير كردند . بعد يكي يكي آزاد شدند . سعيد طولاني تر ماند . زده بودندش . چون تمام صحبت هاي جلسات تمرين و حتي كتاب هاي ممنوعه را كه داده بود هنرپيشه ها بخوانند چند نفرشان لو داده بودند . بي آن كه نياز به گفتن باشد
تازه آزاد شده بود . با شرم سلام اش گفتم ( بعد از آن روز به من حتي نگاه نمي كرد ).گفت:
- سلام . مياي بريم تو كافه تريا چاي بخوريم ؟
- حتما .
گفت يك تشكر بهت بدهكار بودم رو راست گفتي كه به چه دليل نمي توني بياي . و گفتي مي ترسي به خاطر پسرت همه چيز رو اعتراف كني . آن هايي كه گفته بودند تو خيلي ترسو و بز دلي . و خودشان بند از بندشان جدا كنند چيزي نخواهند گفت ؟ با يك سيلي ، زيادتر از ان چيزي كه بود گفتند ....
من امروز عكس سعيد را با همان شكل و سبيل زمان دانشجويي اش ديدم و در كنار آن عكس . آن عكس تير باران شده اش را . با همان سبيل و موها ي پر ... بهش گفتم :سعيد ؟ ميشه با هم بريم تو كافه ترياي دانشكده با هم يه چاي بخوريم ؟
همانطور با چشمهاي نيمه باز و سينه خونين سكوت كرده بود .






٭
از ..وبلاگ كتابدار:

Sunday, November 03, 2002


٭ فرق کتابهاي پزشکي با کتابهاي روانشناسي در اين است که وقتي کتابهاي پزشکي را مطالعه ميکنيد تصور ميکنيد علايم بيماريهايي را شرح ميدهد که در خود سراغ داريد ولي وقتي کتاب روانپزشکي را مطالعه ميکنيد مطمئن هستيد که اطرافيانتان به اين بيماري دچارند.
مارک تواين.

دکتر محمود بهزاد مقاله اي در شناخت پسيکوپاتها دارد که فرازهايي از آن را اينجا مياورم
اين افراد بيمار رواني نيستند تلاش روانشناسان و روانپزشکان در درمان آنها بي نتيجه بوده است. امروزه معلوم شده است که پسيکوپاتي يک معضل اجتماعي است نه پزشکي.
پسيکوپاتها داراي خصوصيات زيرند
۱- حقي براي کسي جز خود قائل نيستند
۲- خودخواه و خودپسندند
۳- به صداقت کاملا بي اعتنا هستند
۴- توان تحمل محروميت ندارند
۵- هيچ گاه احساس گناه نميکنند
۶- از تجربه يا تنبيه پند نميگيرند
۷- براي رفتار نادرست خود ديگري را معرفي ميکنند
۸- هوش متعارف دارند
۹- قادر به سازگاري با نيازهاي اجتماعي نيستند
۱۰- هميشه معارض مقررات و ضوابط اجتماعي هستند
۱۱- از برخورد قانوني با ديگران پرهيز دارند.
دکتر بهزاد در ابتداي مقاله اشان شرح ميدهند که اين افراد اقليت ضد اجتماع را تشکيل ميدهند. اما مشخص نکردند اگر در اجتماعي به فرض محال! اين افراد اکثريت ضد اجتماع را تشکيل دادند چطور ميشود.









Tuesday, October 01, 2002

٭
از وبلاگ قاصدك:

Monday, September 30, 2002


● نوشتهُ امروزم ديگرگونه است. اما از من است و نوشتنش لازم بود. كمي تاب بياوريد.

دلم از مرگ بيزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمي خوار است


سرم درد مي كند.
به هزار و يك دليل كه هيچ كدام تازه نيستند.
از چهار صبح طول و عرض اين جا كه خانهُ من نيست را پيموده ام و نمي دانم چرا نگاه تلخش از پيش چشمانم دور نمي شود.
نه اولين است و نه آخرين. حتي دوست يا رفيق يا آشنايم هم نبوده است.
كشته است و مي گويند كه بايد كشته شود. اما تلخي نگاهش تلخم كرده است. مثل زهر.
سرم درد مي كند.
اما اين نوشته را اين جا مي گذارم.بيانيه هم صادر نمي كنم. من سالهاست تلاش مي كنم تا آدمي دستيار اهرمن نباشد.


دليلهاى اصلى اى كه فيلسوفان، جامعه شناسان، روانشناسان، حقوقدانان و همه آنانى كه تجربه هاى تاريخى جامعه هاى انسانى را بررسى كرده اند در رد مجازات اعدام آورده اند، از اين قرارند: انسان تركيبى است از واقعيت و امكان. گذشته وى و حال وى واقعيتى را مى سازند كه در پرونده وى ثبت است. اين پرونده را فقط مرگ مى بندد. انسان تا زنده است، بخش بزرگى از وجود او را امكانهايى مى سازند كه به روى او باز هستند و يا او آنها را به روى خود مى گشايد. اين يكى از معناهاى آزاد بودن انسان است. اعدام كردن يك نفر به خاطر جرمى كه در گذشته كرده، تقليل او به گذشته اوست. اين كار چون تماميت وجود انسانى را در نظر نمى گيرد، به اين كليت تركيب شده از امكان و واقعيت احترام نمى گذارد و از انسان امكان دگرگون شدن اخلاقى را مى گيرد، انسانى نيست. اين دليلى بود فيلسوفانه در رد مجازات اعدام.


از بر حق بودن اين مجازات دفاع مى كنند، چون معتقدند با وحشتى كه برمى انگيزد مانع تكرار جرمهايى مى شود كه اين مجازات درخور آنهاست. جامعه شناسان و روانشناسان بارها و بارها اين ادعا را بررسى كرده اند و ثابت نموده اند كه به هيچ رو چنين نيست. اعدام اتفاقاً توان خشونت ورزى شديد را بالا مى برد، چون جامعه را به خشونت عادت مى دهد. جامعه از طريق اعدام به خشن ترين شكلى انتقام مى گيرد و اين هنجار را رواج مى دهد كه براى تلافى كردن محق هستيم خشونت بورزيم. افزون بر اين ثابت شده است كه مجازات اعدام را عمدتا در حق كسانى روا مى دارند كه دستشان به جايى بند نيست و امكان اعمال نفوذ ندارند. به عنوان مثال در امريكا عمدتاً مجرمان برخاسته از ميان سياه پوستان و قشرهاى محروم هستند كه به اين مجازات محكوم مى شوند. در ديكتاتورى ها اعدام كردن شكل آشكار و به اصطلاح قانونى سر به نيست كردن مخالفان و دگرانديشان است.


حتى اگر پاى اين عاملهاى طبقاتى، نژادى و سياسى در ميان نباشد، وقتى جامعه اى عضوى از خود را سر به نيست مى كند كه در حل يك نابهنجارى وامانده است. جامعه ضعف خود را به نمايش مى نهد، به نمايش مى نهد كه نظام تربيتى و اخلاقى آن شكست خورده، بى عدالت بوده، خود امكان جنايتى را فراهم ساخته و اكنون به جاى اصلاح خود و اصلاح فردى مجرم حد شعورش فقط تا به آنجا مى رسد كه مجرم را بكشد. اعدام خود نوعى قتل است. جلوه قانونى آن در كشورهاى فاقد فرهنگ جزايى دموكراتيك چيزى از زشتى آن نمى كاهد.
برگرفته از نوشتهُ خانم كيواندخت قهاري





Wednesday, September 18, 2002

٭
فروغ مي نويسد:

اينجا ، بي قانوني و فقر باعث شده که انسانيت کم رنگ باشد ..افراد زيادي هستند که به خاطر لقمه اي نان ، مرا که سهل است ، خانواده شان را هم مي فروشند .. ارزشها تبديل به ضد ارزش شده اند .. زرنگي يعني بتواني موقعيتت را به هر نحوي حفظ کني .. حتي اگر کسي له شود .. آنچه بي معناست اين است که دم از وجدان بزني
..
من از اين مملکت خواهم رفت .. مي روم جايي که مطمئن باشم اگر کثافت هم هستم به خواست خودم کثافتم نه به جبر زمانه .. مي روم جايي که بتوانم آدمها را به خاطر خودشان دوست داشته باشم يا ازشان بيزار باشم نه اينکه مثل امشب يک نفر مرا زير پايش له کرده باشد و خوب که نگاهش کنم دلم بسوزد و تاسف بخورم بر آنچه که از او يک حيوان ساخته است .. مي روم جايي که بتوانم فرياد بزنم .. از بس در اين کشور ساکت ماندم خناق گرفتم .. اينجا فقط نامش وطن است .. هيچ چيزش مال من نيست .. وقتي نمي توانم در سرزمين مادري ام از يک هم وطن توقع کنم که با من مثل آدم رفتار کند از آن مي روم .. ارزش کشورم تا زماني برايم معنا دارد که وجود من برايش معنا داشته باشد .. در اين خاک که من حتي چهل متر از آن سهم ندارم گور پدر همه چيزش ..مي دانم خيلي ها را عصباني مي کنم .. اما باور کنيد همه آنچه ما به آن دل بسته ايم فقط باد هواست .. چي داريم ؟ خانه ؟ کار؟ آزادي ؟ محبت ؟ انسانيت ؟ هم دلي ؟ چي داريم جز يک مشت تعارفات صد من يه غاز که تا پاي نفعمان به ميان مي آيد به تمامش گند مي زنيم؟ براي من اين اسمش زندگي نيست .. امشب از تمام اين زندان بيزارم .. دلم مي خواهد بروم جايي که بتوانم عشق ، تنفر ، دوستي و همه آنچه مرا از حيوان جدا مي کند معنا کنم .. در اين زندان عين جزاميان که در يک جاي پرت جز خودشان کسي را ندارند و رفتار بد هم را به خاطر زخمهايي که بر تن هم مي بينند و دردش را مي شناسند ، از روي ترحم مي بخشند شده ايم .. هيچ چيز در اين مملکت واقعيت ندارد .. شماها هم رفته ايد آن سر دنيا و به ما بد بختها مي گوييد لنگش کن .. خسته شدم .. راست مي گوييد بياييد ببينيم لنگ کردن آسان است در جايي که مجبوريد براي زنده ماندن ، همه اش خفه باشيد ؟


سايه مي نويسد:

به خودم دلداري مي دم كه از اين پل هوايي كه رد بشم تمومه مي رسم به خونه ،به مكان امن .پله ها كه تموم مي شن ترس مياد سراغم .ترس از ارتفاع كه از بچگي داشتم و ترس از باريكي پل كه به روبروييها جرات مي ده .يكي داره مياد. درست كنار من كه مي رسه، با تمام قدرت توي گوشم فرياد مي كشه.ضربان قلبم يك دفعه بالا مي ره، نزديكه تعادلم رو از دست بدم. دستم رو مي گيرم به نرده هاي پل و برمي گردم نگاهش مي كنم. تند كرده و داره دور مي شه.شايد مي ترسه .شايدمي دونه كه من چقدر دلم ميخوادبكشمش .چقدر دلم مي خواد كه از همون بالا پرتش كنم پايين.چقدر ازش متفرم .از همه شون ، از اون سر بازها ، از اون مرد سامسونت به دست توي تاكسي،ازاين كارگر ترسو و بدبخت .از عقده هاي جنسيشون ، از بيماريهاي روانيشون، از اين كه مجبورم باهاشون تو اين شهر زندگي كنم، از اين كه همه مون از همين هوا تنفس مي كنيم وازاين كه اين فرهنگ ، فرهنگ آزار ضعيف ترها غالب شده ،گسترش پيدا كرده و حتي داره تبليغ مي شه.
به خونه مي رسم .باز به خودم دلداري مي دم "امروز روز من نبود." ويادم مي افته كه هيچ روزي روز من نيست و بغضم مي تركه.
گريه ، آخرين چاره ، آخرين دفاع
.

اين هم از اژدهاي شكلاتي

● وايسادم کنار اتوبان شهيد گمنام ساعت ۷:۴۵ شب.
هر چی ميگم پل گيشا هيچ تاکسيی واينميسه! خاک تو سرشون( تو دلم آی فحش دادم!). آخه پل گيشا نميرن پس کجا ميرن! کردستان؟ خب ديگه همشون که نميرن کردستان! هوا گرگ و ميش بود و درست و حسابی نمي ديدم ماشينی‌که داره مياد چيه؟ مسافر کشه، مزاحمه ، دنبال دوست ميگرده، دنبال Date ميگرده واسه اون شبش، خير خواهه يا فقط ديده يه دختری کنار خيابون وايساده خواسته يه متلک بپرونه!
خلاصه کلافه شده بودم! يه موتوری اومد کنارم وايساد هی وز وز کرد. نگاش نکردم. دور زد، باز وز وز کرد! همون موقع يه ماشين وايساد گفتم پل گيشا...
رفتم جلو و به راننده گفتم آقا پل گيشا؟ گفت بله. در ماشينو باز کردم سوار بشم،همون موقع موتوريه اومد دستشو قشنگ ماليد به باسن مبارک من!!! يعنی چيزی نمونده بود با مخ برم تو شيشه ماشينه!

از شدت حرص و عصبانيت تمام تنم ميلرزيد . من که بهش نگاهم نکردم! چرا فکر ميکرد خيلی مشتاقم؟
برگشتم به يارو نگاه کردم، اشاره ميزد که بيا ديگه! بعدشم گاز داد رفت يه کم جلوتر!
سوار ماشينه شدم، راننده برگشت گفت:- خانوم اون موتوری ميخواست کيفتونو بزنه؟ گفتم:- نه خير اشتباه گرفته بود!
سر چهار راه پشت چراغ قرمز وايساده بوديم. زيپ کيفمو بستم ، موتوريه سر چهار راه وايساده بود. به راننده گفتم:- آقا من الان ميام....
پياده شدم پشت موتوريه وايسادم گفتم:- هی آقا!
يه لبخند مليح زدم، يارو داشت با چشمای باباغوريش نگام ميکرد و احتمالا دلشو هی صابون ميزد، همون موقع کيفمو بلند کردم کوبيدم تو صورتش! با تمام قدرت! از رو موتور افتاد پايين!
چراغ سبز شد! بدو پريدم تو ماشينه! راننده هاج و واج مونده بود! بعد برگشت گفت خانوم دستت درد نکنه!
من فقط لبخند زدم! داشتيم که از چهار راه ميگذشتيم برگشتم نگاش کردم ديدم دماغشو گرفته عينهو لبوی وحشی ولو شده رو زمين !
ديگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم! بايد ميزدم تو دماغش!


بالاخره كنترل هم يك حدي داره. يه جايي آدم ها منفجر مي شن. . يعني ما لياقت زندگي بهتر از اين را نداريم؟






Friday, August 30, 2002

٭
از وبلاگ سايه:

Wednesday, August 21, 2002


٭ بعد از مدتها سوار اتوبوس شدم .گرمم بود وكلافه و عصباني به خيابونها و به مردم نگاه مي كردم و يك حس بيزاري شديد ، يك حس ناتواني و نا اميدي از عوض شدن اوضاع به شدت آزارم مي داد.
به خودم مي گفتم از كي؟از كي اين حالت بيزاري در من به و جود اومده؟چي داره منو انقدر آزار ميده؟وجود اين همه زن چادري كه باعث ميشه احساس خفگي و گرما صد برابر بشه؟ديدن مردها و پسرهايي كه خودشون رو به اون ميله وسط اتوبوس مي رسونند و زل مي زنند به صورتهاي عرق كرده زنها؟يا ديدن اين حالت دورويي و بي ترحمي وبدختي تو چهره هاي همه مسافرا ؟نكنه مازوخيسم گرفته باشم ؟
سعي كردم اعتنا نكنم و بيرون رو نگاه كنم .چشمم افتاد به تابلو هاي بي سليقه تبليغاتي .دريغ از يك سر سوزن ذوق .آدم از ديدن قيافه هنر پيشه ها گريه ش مي گرفت.به جز تك و توكي از تا بلوها تركيب رنگ بقيه افتضاح بود.يدوباره نگاهم افتاد به داخل اتوبوس اين بار دقيق تر نگاه كردم و دليل بيزاري وكلافگيم رو فهميدم.
به جز من و يك دختر ديگه ،همه زنها سرتاپا سياه پوشيده بودن،سياه.
رنگ،
ما توي اين شهر رنگ رو كم داريم.به تابلوها نگاه كردم.
ذوق،ما توي اين شهر ذوق روكم داريم.به چهره عبوس مسافرها نگاه كردم.
خنده،ما توي اين شهرخنده روكم داريم.
به مردهاي مشتاق اون طرف ميله نگاه كردم.
تفريح ، ما توي اين شهر تفريح رو كم داريم.
ما توي اين شهر آرامش رو كم داريم و سلامتي رو و روراستي و مهربوني رو...

راستي ، يكي به من جواب بده، ما توي اين شهر،اصلا ، چي داريم؟






Tuesday, August 20, 2002

٭
از وبلاگ اژدهاي شكلاتي:


● اين يکی رو نمی دونستم!
ميدونستم ديه زن نصف مرده! ولی اين يکی ديگه خيلی مسخره است!

اگر مردی بزنه زنی رو بکشه ، خانوادهء مقتول بايد نصف ديه قاتل رو بهش بدن تا بتونن قصاصش کنن! يعنی هم دخترشونو، پارهء جيگرشونو از دست بدن، هم دستی يه پولی به قاتل بدن! ( از شیرین عبادی)
آقا قاتل عزيز بفرماييد! اين پولو بگيرين تا اجازه داشته باشيم مجازاتتون کنيم! اصلا قتل به اين باحالی ديده بودين؟


اعتراض هم ميکنی ميفرمايند که:
بين زن و مرد تفاوتهايی وجود دارد ، در اسلام اين تفاوتها در نظر گرفته شده و حقوق زن و مرد بر اين اساس پايه ريزی شده! نمی دونم تشابه آری تفاوت خير، يا تفاوت آری تشابه خير!
آقا بر منکرش نعلت! زن و مرد تفاوت دارن! کور که نيستيم ميبينيم! ولی کی ميگه خون مرد از زن رنگين تره؟ حالا اعتراض ميکنی بر ميگردن ميگن که چون مرد نون آور خونه اس پس برای همين بايد قصاصش بيشتر باشه! و چون اون قاتله نون آور خونه اشه بايد بهش پول داد. بابا عجب دور ان ديشن اينا!
حالا اين همه زن وجود داره که نون آور خونه هستن! عمراً يه همچين قانونی براشون پيش بينی شده باشه! تازه نون آور بودن که دليل نميشه آدم بودنش دوبرابر يه زن بيارزه! اونم آدمی که زده عزيزتو کشته! مگه اصل جرم تغييری کرده؟ يه انسان به دست انسان ديگه ای کشته شده!
نه! بابا منصف بودن به خدا ! فقط گفتن نصف ديه ء قاتلو بايد بپردازن تا قصاصش کنن!
معلومه تو مملکتی که زنها رو زنده بگور ميکردن اين يه انقلابی بوده در تساوی حقوق! همين که زن بودنشون جرم نبوده خيلی بوده!


انسانيتمون نصفه اس! عقلمون نصفه اس! حقوقمون نصفه اس! فکر کنم تنها چيزيمون که بايد کامل باشه چيزمونه!
از اين به بعد يادم باشه تو خيابونا يه وری راه برم! تا فقط نصفم ديده بشه!






Tuesday, August 13, 2002

٭
از وبلاگ صدملك دل


سلام...امروز قرار بود آن دوست عزيزی که خيلی دوستش دارم بيايد اينجا..همان که برای بار هشتم امتحان دکترا داده و قرار است مصاحبه شود...صبح اول وقت تماس گرفتم ببينم نهار می آيد يا نه..گفت لابلای کتابها و ونگ ونگ گريه کودکش گير کرده ..تازه عصر هم بايد برود ديدن مادر شوهر...و بنابراين قرارمان افتاد برای بعد از مصاحبه اش که حداقل يکی از گيرها باز شده باشد...گاهی به زندگی زنان بچه دار و شوهر دار که نگاه می کنم ، احساس می کنم در عين اينکه دلم می خواهد سر و سامان بگيرم و از اين تجرد خلاص شوم ، اما در انتهای دلم با اين تنهايي چه حالی می کنم..تازه اين دوست من از آن دسته زنانی ست که تمام قراردادهای سنتی يک جامعه شرقی را شکسته است...شوهری دارد که تقريبا بيش از هر زندگی مشترکی ، می شود معنی اشتراک را کنارشان ببينی...مادری دارد که بچه اش را از صبح تا شب نگه می دارد و دوستم می رود دانشگاه و روزنامه ای که مدير مسئول آن است...کتاب خواندن و مسافرت و مهمانی هايش برقرار است... در کنار تمام اينها يک بخشی از وجودش هم زن خانه دار است و مادر ...بيشتر ما زنان ايرانی تا ازدواج می کنيم غرق می شويم توی پيش بند آشپزخانه و مغزمان را بوی قورمه سبزی و گريه بچه پر می کند..يادمان می رود که خودمان هم زمانی يک شخصيت مستقل به نام انسان بوديم...اول خودم را بگويم ..آن زمان که متاهل بودم ، فکر می کردم بايد بهترين شيرينی ها و غذاها را من فقط بلد باشم...صبح زود بيدار می شدم می رفتم نانوايي..کاری که از اول عمرم نکرده بودم و ديگر هم تکرار نشد..صبحانه را می چيدم و شوهرم را صدا می زدم..غذايش را آماده می گذاشتم...آن اوايل که سرباز بود ، هيچ ..بعد که سر کار رفت ظرفش را با آداب مخصوصی پر می کردم ..می رفتم سر کار..ساعت 4 که می شد می رفتم تدريس خصوصی..تا حدود 7 يا 8 ..بعد هم خريد خانه ...هن و هن کنان که بر می گشتم می ديدم شوهرم در حال ورزش يا کتاب خوانی ست...تازه آشپزی شروع می شد..نهار و شام بايد فرق می کرد..اغلب شبها تا 11و نيم در حال پخت و پز بودم ...اگر روزی تدريس نداشتم و زود بر می گشتم تنها برنامه ای که می ديدم ، آشپزی تلوزيون بود..آن روز حتما شيرينی يا غذای جديد را می پختم..دو چيز در اينجا جالب است..يکی اينکه برای تمام اينها که می کردم هيچ وقت کسی تشکر نکرد..و ديگر اينکه اصلا شوهرم شيرينی دوست نداشت !! تمام اين قوانين پخت و پز را خودم از سر نادانی و اينکه گمان می کردم هر چه کدبانوتر باشم بيشتر او و خانواده اش خوششان می آيد ، برقرار کرده بودم..روزهای تعطيل ، آن اوايل که ميانه مان خوب بود ، بعد از نها ر به اصرار او دست از آشپزخانه می کشيدم تا کنارش دراز بکشم...وگرنه او می خوابيد و من تا عصر رفت و روب می کردم..اينها حتی خواصی نبود که از مادرم به ارث برده باشم..مادرم تا آن وقت که می توانستيم زنی را شبانه روز در اختيار داشت برای کمک..بعد هم با آموزشهای آن زن ، ما سه خواهر شديم کدبانو...و وقتی رفت تقريبا باز مادرم کار خاصی نمی کرد...پدرم هميشه تا می ديد که او خسته است ، کمک می کرد..در آن دوران مرد سالاری که تمام مردان فاميل صدا می زدند :" زن ...چای بياور.." پدر من ، در همه ساعاتی که مهمان داشتيم بيش از همه مان کار می کرد و ظرف می شستو آشپزی می کرد..شيرينی پزی هم ياد گرفت ..چون مادرم ناز می کرد که مچ دستش از ورز خمير درد می گيرد...اينکه من " اوشين " بار آمدم ، نمی دانم تقصير که بود...به هر حال در آن روزهای آخر تاهل ، يک روز شوهرم گفت کاش به جای اينهمه علاقه ای که به آشپزخانه داشتی ، مثل ساير دختران فاميل موسيقی بلد بودی...و من آن روز بسيار رنجيدم..امروز که فکر گذشته را می کنم ، می بينم تمام آنچه از نادانی کردم ، غلط بود..در اثر رفتار غلط من بود که او شاه خانه شد و من اوشين بودم...هيچ وقت نگذاشتم بفهمد که خسته ام..توان آنهمه کار در بدن ضعيفم نيست...از بی خوابی و خستگی ست که مدام عصبی می شوم...به جای آنکه به فکر لذت بردن باشم ، دائم به لذت دادن فکر می کردم..بی خيال از اينکه لذت دادن و فداکاری دوره ای دارد..بلاخره آدم طاقتش طاق می شود و فرياد می زند که پس حق من از زندگی چيست؟ طرف مقابل هم خسته می شود..شوهر من به جای يک زن جوان تحصيل کرده که روز و شبش را شيرين کند ، يک خدمتکار شبانه روزی نصيبش شده بود و سر انجام رفت تا آنچه می خواست بيابد...و من هم از آن زمان تا امروز ديگر نه کيک پختم و نه بيش از يک ساعت آشپزی کردم






Friday, August 09, 2002

٭
از وبلاگ بامداد:

٭ حکايت تجارت آزاد:داستان تجارت آزاد که ليبرال ها سنگ اش را به سينه می زنند داستان جالبی است ،داستانی که بااندکی کنکاش درچگونگی سازوکارتجارت جهانی بهتر می توان به چندوچون اش پی برد.هم اکنون از بزرگ ترين شرکت ها وبانک های جهان 48درصدشان امريکايی،30درصدشان اروپايی وتنها10درصدشان ژاپنی اند يعنی قدرت اقتصادی جهان دراين سه گستره ی جغرافيايی تمرکزيافته است.دراين نظام امپراتوری وار،ايالات متحده همچنان نيروی چيره وبرتراست.ازهرده بانک برترجهان پنج بانک امريکايی است واين شاخص درموردشرکت های داروسازی،مخابراتی،فناوری اطلاعات،نفت وگاز،نرم افزاری وبيمه به ترتيب شش،چهار،هفت،چهار،نه،وچهاراست.فقط دربخش بيمه است که اروپاييان دست بالا رادارند(پنج دربرابر چهار).سلطه ی امريکا به ويژه دربخش بانک داری،داروسازی وزيست فناوری،فناوری اطلاعات ونرم افزارچشم گير است.يعنی شرکت های بزرگ امريکايی اقتصاد نوين وکسب وکار جهان را درچنبره خودگرفته اند به طوری که90درصدازده شرکت برتردنيا،72درصداز25 شرکت برتردنيا،70درصداز50شرکت برتردنياو57درصداز100شرکت برتردنياراتشکيل می دهند.شرکت های افريقايی وامريکای لاتين دراين فهرست جايی ندارندواز500شرکت برتردنيا تنها 3شرکت دراختيارببرهای آسيايی است(يعنی کم تر ازيک درصد).
ناگفته پيداست که چنين تمرکزی چه پيامدی برای کشورهای جهان سوم دارد.کافی است که اين کشورهابازارهای خودراتحت "آزادسازی"قراردهندتادريک چشم به هم زدن همه چيزرادراخـتياربلوک امريکا-اروپاقراردهند.اين سخن ليبرال ها نيز که می گويند تجارت آزادسبب می شود تا"قابليت رقابت" اقتصادی درجهان سوم افزايش يابد ياوه ای بيش نيست.ازسوی ديگراين تسلط ناشی ازکارآيی،مديريت يا دانش شرکت های امريکايی واروپايی نيست ودستاورد مستقيم خط مشی های حمايتی دولت های شان است.همين چندماه پيش بودکه کنگره امريکالايحه ی ده ساله ای راتصويب کرد که براساس آن به شرکت های کشاورزی وتجاری يارانه می دهدويک بارديگرثابت کرد که تجارت آزاد جوکی بيش نيست.اينک آشکارامی توان ديد که بازارهای جهان رقابتی نيست وازانحصارهای امريکايی پيروی می کند.بازارهای جهان بين 238شرکت وبانک امريکايی و153 شرکت وبانک اروپايی تقسيم شده است وهمين تمرکز، ماهيت امپرياليستی اقتصاد جهان را نشان می دهد.نبايد فراموش کرد مهارموادخام جهان نيزدردست همين دارودسته است(80درصدشرکت های برترنفت وگازجهان امريکايی واروپايی اند).اکنون بيش ازهرزمان ديگری آشکارشده است که برای رسيدن به دنيايی بهتر چاره ای جزرويارويی بااين انحصار وپاسداران اش نيست!





Friday, August 02, 2002

٭
از وبلاگ دخترك شيطان:

Friday, August 02, 2002

٭ من تو اينترنت بيشتر اوقات سراغ وبلاگ ميرم و گويا.
اولين بار اصلا معني اينترنت رو با گويا فهميدم، هميشه يه نگاه به خبراش مياندازم. دو ماه پيش تو يكي از سايتهاي گويا خوندم كه رييس حراست كيش ميره سراغ يه خانم متاهل كه شوهرش براي يه كاري اومده بود تهران. انگار ميخواسته بهش تجاوز بكنه كه اون خانم از خودش دفاع ميكنه و اون آقا رو ميكشه. چهار سال تو زندون بود و آخرش هم به اعدام محكوم شد.
ديروز هم باز تو همين سايت اينترنت يه خبري خوندم. يه خانم متاهلي كه شوهرش راننده كاميونه و يه بار وقتي شوهرش براي حمل بار به يه شهر ديگه ميره يه آقايي به قصد تجاوز مزاحم اون خانم ميشه و اون خانم با جوهر نمك به صورتش ميپاشه و اون آقا كور ميشه و حالا دادگاه حكم داده كه چشمهاي اون خانم رو در ملا عام از حدقه در بيارن.
از ديروز كه اين خبر دومي رو خوندم همش دارم فكر ميكنم چي درسته چي غلطه؟ يه زن تا چه حد ميتونه از ناموس خودش دفاع كنه؟ من تا حالا خارج نبودم اصلا هيچوقت هم به مسائل سكسي فكر نكردم. ولي ميدونم كه تو خارج روابط خانم و آقا خيلي راحت تر از ايرانه. تو آمريكا يه خانم متاهل هر كار دلش بخواد ميتونه بكنه ولي اگه بخوان با زور بهش تجاوز كنند پدر مرده رو در ميارن. انگار يه بكسور شون هم بخاطر تجاوز به يه خانم 15 سال زنداني شد. بعد هم اينو ميدونم كه اين كشور رو نكبت گرفته و البته همه كشورهاي خارجي رو كه مسلمون نيستند نكبت گرفته. به خاطر همين كارها. اينقدر نكبت گرفته شون كه روزي صد بار به خدا ميگن چرا اين نعمت انقلاب رو به ايران اعطا كردي و مگه ما چقدر گناهكار بوديم كه به ما نظر نداشتي و ايرانيها واقعا ملت برگزيده ات هستند كه اينقدر بهشون لطف كردي.
يه راهش هم همين راهيه كه تو كشورهاي مسلمون هست. يعني زن و مرد نبايد همديگه رو ببينند تا موقع عروسي. بعد از عروسي هم هميشه حق با مرده. حتي اگه شوهر شما نباشه.
حالا از وقتي اين خبر ديروز رو خوندم دارم فكر ميكنم اين دو تا زن بايد چكار ميكردن. از خودشون دفاع ميكردن؟ چطوري دفاع ميكردن. بگه آقا خواهش ميكنم دست از سر من بردار؟ بگه ببخشيد كه من شوهر دارم حالا اگه ميشه برين سراغ يه زن ديگه؟ يا بگه اقا ميرم به زنت تلفن ميزنم ميگم بياد پوست از سرت برداره ولم كن؟ يا بگه اگه يه قدم ديگه جلو بياي ميرم تلفن رو برميدارم به 110 ميگم بياد پدرتو در بياره؟ يا مثلا بگه آقا تو رو حضرت …. برو دست از سرم بردار؟ اين ها ميشه دفاع مشروع؟
يا نه اصلا اجازه بده اون آقا بهش تجاوز كنه بعد منتظر شه بيان سنگسارش كنن؟





Wednesday, July 31, 2002

٭
از وبلاگ شبح:

سلام دوست عزيز
وبلاگتان را گاهی ميخوانم و مدتهاست ميخواسته ام برايتان ايميلی بزنم. دليلش هم بيشتر دو چيز بود. يکی اينکه ميديدم آدمی مثل شما که بنظر ميرسد با مطالعه و روشنفکر و از نسل قبل هستيد و ضمنا در ايران هم زندگی ميکنيد خيلی نظرات سياسی افراطی و انقلابی حتی افراطی تر از خيلی از جوانان وبلاگ نويس دارد ، دوم اينکه از دوستان شنيدم (هر چند هنوز مطمئن نيستم) که شما ظاهرا همان محمدرضاشريفی نيا بازيگر هستيد که من از بعضی بازيها و کارکترش خوشم می آيد و برايم تصورش سخت بود و هست که يک هنرمند که معمولا اهل لطافت و اعتدال نظر است اينطور اهل سياست آنهم بطور افراطی باشد.
اول، خواهشی که دارم اين است که با عينک معمول سياسی و قضاوتهای قالبی از قبل تعيين شده به اين نامه نگاه نکنيد. البته راستش من معمولا با آدمهای سياسی آنهم از نوع افراطی آن مراوده و بحث نميکنم چون احساس ميکنم اتلاف وقت است اما در مورد شما دو سه نکته وجود داشت که باعث تفاوت ميشد: يکی اينکه ميبينم اهل بحث و شنيدن نظرات ديگران هستيد و در صفحه های نظرخواهی شرکت ميکنيد، دوم اينکه اهل هنر هستيد و من به اهل هنر ارادت زياد دارم، و سوم ارضای حس کنجکاوی خودم.
من ميبينم که با اينکه 20-30 سال از دوران مبارزه و چريک بازی گذشته و جامعه ما اينقدر زخم از خشونت و خون ديده است و اينقدر دچار گسستگی و چندپارگی شده است و همه از پير و جوان به اين نتيجه رسيده اند که راه نجات ما نه مبارزه و شورش و انقلاب بلکه اصلاحات آرام و عقلانی همراه با حفظ و تقويت وفاق ملی است، شما مثل دوستان کمونيست و چپ خارج نشين که هنوز در خواب کهف 30-40 سال پيش هستند و نسخه جنبشهای پرولتری ميپيچند همچنان شعارهای داغ انقلابی ميدهيد و هر کس هم که در نظرتان مثل شما اهل مبارزه نيست از بهنود و ابراهيم نبوی و ... گرفته تا بقيه و بقيه، همه را ميکوبيد. شما ابراهيم نبوی را (اگرچه من خودم هم با او اختلاف نظراتی دارم) با آن محبوبيتی که بين جوانان و دينی که به طنز و خصوصا طنز سياسی کشور دارد و مرارتهايی که تاکنون کشيده است به سازشکاری متهم ميکنيد و حتی با طعن وتمسخر از سيد بودنش ياد ميکنيد ( آدم ياد روشنفکران دهه بيست ايران و مذهب ستيزيهای افراطيشان ميفتد). بهنود را چون مشاور فائزه هاشمی بوده محکوم ميکنيد و اصولا روشش را غلط و مسالمت آميز ميدانيد. در جای ديگر عليه پفيوزيسم شعار ميدهيد (وبلاگ کلاغ سياه).
ميدانيد اگر اين برخوردها از طرف تيپهای چريکی سياسی باشد خيلی تعجب برانگيز نيست اما شما که به لحاظ زمينه هنری کارتان و نيز سنتان ميبايست ارتباط بيشتری با مردم داشته باشيد و پی برده باشيد که دوران اينجور خط کشيهای سياه وسفيد گذشته، خيلی عجيب بنظر ميرسد. ضمن اينکه کسی اينجور ديگران را متهم به سازشکاری و عافيت طلبی ميکند که خودش اهل مبارزه و زندان و جانفشانی برای مرام و عقيده اش باشد که گمان نميکنم در مورد شما اينطور باشد.
من با اينکه يک نسل بعد از شما هستم ولی مثل بقيه جوانان اين کشور خيلی از شما غير احساسی تر با مسائل برخورد ميکنم چون نتيجه احساسات را ديده ام. شما حتی به رئيس جمهوری که دارای بيست ميليون رای مردم است اهانت ميکنيد. در جای ديگر حجاب و چادر را که چه شما دوست داشته باشيد يا نه پوشش کثيری از مردم جامعه ما و قابل احترام است، به تمسخر ميگيريد. و نوعی برخورد دفعی و سلبی و اعتراضی و به نظر من غير سازنده با همه چيز داريد. شايد جسارت باشد ولی از نظر من هيچ فرقی بين نوع موضعگيری شما و انصار حزب الله و يا اتحاديه کمونيست کارگری وجود ندارد يعنی همان مشی هميشگی نفی و رد و تخريب و حذف. فقط مال شما قدری امروزی تر و با چاشنی روشنفکری است. ناراحت نشويد ولی شرط ميبندم شما هم اگر به قدرت برسيد همين شيوه نفی و سرکوب مخالفانتان را خواهيد داشت چون ساختار و قالب تفکر يکی است.
از ديد من آنچه که الان در اين مرحله، جامعه ما نيازمند آنست پيشبرد اصلاحات همراه با حفط وفاق ملی و جلوگيری از پاره پاره شدن بيشتر جامعه است. همه ما آدمهای خاکستری هستيم و هيچکس نيست که نقطه ضعفی نداشته باشد مگر اينکه اصولا از گود بدور بوده باشد. من در قضاوت افراد هميشه اگر نقاط مثبت فرد بيش از منفی اش باشد او را تاييد ميکنم و برايم فرقی نميکند که از کدام جناح يا خط سياسی است و سعی نميکنم ذره بين بردارم و در زندگی خصوصی 20 سال پيش فرد دنبال سرنخ برای مچگيری بگردم (چنان که روش معمول در جامعه ماست).
من نميدانم ما تا کی بايد در حال ويران کردن همه چيز و همه کس باشيم و اين مطلق گرايی ما کی به پايان خواهد رسيد. اين آدمهای بهشتی و اين مدينه فاضله دست نيافتنی که ما و روشنفکرانمان در به در دنبالش هستند کی و کجا قرار است بر ما نازل شود.
(اگر تندی در نوشته ام بود ببخشيد)
ارادتمند
علی
پ.ن. حقيقتش يک حس درونی به من ميگويد اينجور نامه ها افاقه ندارد و باعث هيچ تغييری نميشود اما اميدوارم دروغ بگويد.

نامه‌ي بلند بالايي را كه ملاحظه فرموديد همين چند دقيقه پيش از طرف يكي از خواننده‌گان وب‌لاگ شبح دريافت كردم؛ از آن‌جا كه يك نامه تيپيك است آن را نقل كردم و قصد دارم پاسخ فشرده‌يي به آن بدهم:1- همان‌گونه كه ملاحظه مي‌كنيد بنده با خشونت و افراطي‌گري تمام به خشونت طلبي و افراطي‌گري متهم شده‌ام.

2- عجيب است كه من اگر حرف مي‌زنم و سلاحي جز نوشتن در يك وب‌لاگ با حدود صد خواننده ابزار ديگري ندارم خشونت طلب هستم اما كساني كه در وسط خيابان چوبه‌دار به پا مي‌كنند اصلاح‌طلب.
3- دشمن اصلاحات نه من هستم نه اتحاديه كمونيست‌ها و نه حتا انصار حزب‌الله دشمن اصلاحات رئيس جمهور محبوب با بيست ميليون راي است كه به اعتماد مردم و به راي مردم خيانت مي‌كند و با لاس‌زني با باندهاي قدرت فرصت اصلاحات را از بين مي‌برد و شرايطي را فراهم مي‌آورد كه جامعه در فقر و فحشا و ارتشاء و بحران‌ مشروعيت و از هم پاشيده‌گي شيرازه‌ي صنعت و كشاورزي و نظام اداري... آن‌چنان نابود شود كه به جز ويراني تمام پي و ريشه و از هم‌پاشيده‌گي كل نظام راه و چاره‌يي باقي نمي‌ماند چه من و شما و ابراهيم نبوي و مسعود بهنود و ... بخواهيم چه نخواهيم.
4- ديگر اين آش آن‌قدر شور شده است كه خود اصلاح‌طلبان شعار خروج از حاكميت را سر داده‌اند و بعضي از دوستان داغ‌تر از آش هنوز دل به اصلاحات بسته‌اند. اصلاحاتي كه فقط سنگ‌ها را مي‌بندد و سگ‌ها را رها مي‌كند.
5- من طرف‌دار مشي چريكي نيستم. از خشونت به هر شكل آن بيزارم اعتقاد دارم نخستين قانوني كه بايد تصويب شود لغو مجازات اعدام است. با اين وجود اطمينان دارم مسيري كه حاكميت در پيش گرفته است راهي به‌جز خشونت در پي نخواهد داشت؛ خشونتي كه سال‌ها كاشته شده است و روزي درو خواهد شد.
6- شما اگر به دمكراسي و آزادي و نفي‌خشونت اعتقاد داريد اجازه دهيد همه حرف‌شان را بزنند. اگر روزي من گفتم بهنود يا ابراهيم نبوي و يا حتا فائزه هاشمي را بايد كشت آن‌وقت به من مي‌توايند بگويد خشونت‌طلب ولي دهان مرا با اين حرف‌ها نبنديد من حق دارم بگوييم آقاي بهنود آقاي نبوي هيزم‌كش خانواده‌ي رفسنجاني نشويد! و شما هم طبيعتاً حق داريد كه از آنان دفاع كنيد اما نه با حمله كردن به من.
7- اين بحث سياه و سفيد و خاكستري هم از آن بحث‌هاي بي‌منطقي است كه متاسفانه چماقي بر سر صراحت و انتقاد شده است. اگر من مي‌گويم بهنود فلان كارش غلط است مي‌گويند چرا سياه و سفيد مي‌بيني بهنود بهمان كارش خوب است. بله بحثي در آن نيست؛ بهنود بهترين آدم دنيا است اما فلان ايراد را هم دارد... اگر انتقاد كنيم بايد با مشت افراطي‌گري به دهان‌مان بكوبيد!
8- ايشان مي‌نويسند:”راه نجات ما نه مبارزه و شورش و انقلاب بلکه اصلاحات آرام و عقلانی همراه با حفظ و تقويت وفاق ملی است” از راه‌حل‌تان ممنون چه كسي از اين راه حل بدش مي‌آيد اما وفاق ملي بين كي و كي؟ مگر كسي مغز خر خورده است كه گره‌يي را كه با دست باز مي‌شود با دندان باز كند. چه كسي صحبت از مبارزه و شورش و انقلاب كرده است... دانش‌جويان مي‌خواهند راه‌پيمايي سكوت كنند سركوب مي‌شوند، ”اصلاحات آرام و عقلايي“ كدام گامي را به پيش گذاشته است... سرتان را از زير برف بيرون بيآوريد دور تا دور كشور جنگ است، منطقه در آتش مي‌سوزد و يك باند تمامت‌خواه كشور را به پرت‌گاه تجزيه و فروپاشي كامل پيش مي‌برد و خاتمي محبوب چون سپري از آنان حمايت مي‌كند... ”وفاق ملي؟“ آيا اشغال‌گراني كه كشور را اشغال كرده‌اند چيزي از ملت و مليت مي‌فهم‌اند كه شما صحبت از وفاق ملي مي‌كنيد؟ وفاق ملي يعني اين كه چند پيرمرد و پيرزن را به زندان بياندازند و شكنجه كنند و پشت تلويزيون بيآورند و اعتراف بگيرند؟ وفاق ملي را شبح با صد تا خواننده وب‌لاگ از بين مي‌برد و آقاي ابراهيم نبوي با بيست‌هزار خواننده در روز نمي‌تواند تثبيت كند؟ بسيار جالب است! بعضي‌ها چند روزنامه رنگ و وارنگ دارند و هر روز عكس‌شان را سردر روزنامه‌ها چاپ مي‌كنند آن‌وقت يك شبح با صد خواننده اگر بگوييد خلايق سرتان گرم نشود و ساحل بيهوده فريبتان ندهد اين كشتي شكسته است به فكر چاره‌يي باشيد خشونت‌طلب است افراطي است ضد مردم است وفاق ملي را خدشه‌دار مي‌كند جزم‌گرا است و هيچ فكري بر او اثر نمي‌كند.
9- من بسيار شرمنده هستم كه در دوم خرداد به آقاي خاتمي راي دادم. اگر من روشن‌فكر آگاهي بودم بايد همان موقع زير بار اين بازي نمي‌رفتم و هشدار مي‌دادم اما از سوي ديگر مي‌گويم خوب است كه در پيش‌گاه تاريخ معلوم شود مردم و روشن‌فكران ايراني تمام سعي و تلاش خود را كردند تا با اصلاحات آرام دمكراسي و آزادي گيرم نسبي، گيرم هدايت شده، گيرم مانند تركيه... برقرار شود اما راضي نشدند كه نشدند كوتاه نيآمدند كه نيآمدند، مردم به اين‌ها مي‌گويند آقايان ما آزادي و عدالت نخواستيم لااقل به اندازه همان دزدهاي رژيم سابق دزدي كنيد و اين‌ها حاضر نيستند حتا يك وجب عقب‌نشيني كنند و حتا يك رفرم ساده و از بالا را اعمال كنند... زهي خوش‌خيالي اگر تصور كنيد كساني كه با پاي برهنه و جيب خالي آمدند اكنون اين ثروت افسانه‌يي را با لبخند و گل بدهند و بروند...
10- و بالاخره اين كه اگر واقعاً صادق هستيد و دستي در چپاول مردم نداريد بدايند ”وفاق ملي“ با شهامت انسان‌هاي آگاه به دست مي‌آيد. بدانيد مشي مردم‌گرا از مشي مسلحانه سكتاريستي شهامت بيشتري مي‌خواهد پس اگر كسي از عدم سازش‌كاري حرف زد تصور نكنيد مي‌گويد جنگ مسلحانه كنيد. هر چند مطمئن هستم وقتي سكوت ممنوع مي‌شود، پچ پچ آغاز مي‌گردد وقتي پچ پچ هم ممنوع شد صداها رساتر مي‌شود وقتي صداي رسا نيز خفه شد فرياد بلند مي‌شود وقتي فرياد هم سركوب شد مشت‌ها گره مي‌شود و وقتي مشت‌هاي گره ‌كرده نيز قطع شد سلاح برگرفته مي‌شود من و شما و هيچ كس ديگري به جز خود حاكمان نمي‌توانند جلوي اين روند را بگيرند و متاسفانه حكمان نشان داده‌اند كه هرگز از تاريخ پند نمي‌گيرند. اميدوارم ما بگيريم.
پ.ن: بابا ما غلط كرديم محمدرضا شريفي‌نيا باشيم. يك شوخي سيزده كرديم ديگه موند سرمون! ولي خيلي بامزه مي‌شه اگه شريفي‌نيا را به جرم شبح بودن بگيرن؛ واي چقدر مي‌خنديم.
من برخلاف شما مطمئن هستم حرف‌هاي ما بر هم‌ديگر اثر مي‌كند پس شعار ندهيم منطقي حرف بزنيم واقعاً منطقي حرف بزنيم و نااميد هم نباشيم. حقيقت خود به تمامي چون خورشيد خواهد درخشيد. كافي است ما حجاب نشويم روي‌اش







٭
از وبلاگ آزاده سپهري:

● بدون شرمندگی؟!

آقای حميدرضا جلايی پور در مقاله ای با عنوان "بدون شرمندگی" نوشته:
"نگارنده، به عنوان يکی از افراد مسلمان نسل انقلاب که جوانی و سه برادر عزيزش در راه آرمانهای انقلاب شهيد شده اند، صراحتا اعلام ميکند که بنا به دلايل زير طرفدار سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی است".
(نوروز، 20 تير 1381- شماره 370)


ماشاالله اين "نوانديشان" چه اصطلاحاتی از خودشون درميارن: شهيد شدن جوانی!
جالبتر اينکه برای اين آقا "شهيد شدن" جوانی ش با "شهيد شدن سه برادر عزيزش" هم طراز محسوب ميشه!


احتمالا اين اصطلاح "شهيد شدن جوانی" به معنای "از دست رفتن" جوانی، و يعنی محروم بودن از خيلی چيزها در دوران جوانی ست.
حالا سوال اينجاست که جوانی يکی مثل آقای جلايی پور چطوری "شهيد" شده؟ ايشون که ماشاالله از 23 سال پيش به اينور همواره حکومتی بوده و از مزايای حکومتی بودن در آن کشور، بهره مند. از نظر شغلی و مالی "موفق" نبوده؟ که بوده. آزادی ابراز عقيده نداشته؟ که داشته. امنيت جانی و روحی نداشته؟ که داشته! والله ما هر چی فکر کرديم که ايشون در دوران جوانی شون از چه چيزهايی محروم بودن، چيزی به ذهنمون خطور نکرد (با توجه به اينکه ايشون "يکی از افراد مسلمان نسل انقلاب" هستند و از خيلی کارهای ممنوعه قاعدتا خودشان پرهيز ميکرده اند).


واقعا چطور آدم ميتونه بدون شرمندگی چنين حرفی بزنه، اون هم در کشوری که استبداد و فقر و گرسنگی و فحشا و اعتياد بيداد ميکنه؟ در کشوری که در همان دوران "شهادت جوانی" آقای جلايی پور کودکان را روانه جبهه ها ميکردند و روی مين ميفرستادند. در کشوری که صدهاهزار زندانی سياسی اعدام شده اند. در کشوری که جوانان به خاطر نوشيدن الکل، آرايش و پوشش غيراسلامی و غيره تحقير و شکنجه ميشوند. در کشوری که جوانان به خاطر يک پارتی از بالکن به پايين پرتاب ميشوند. در کشوری که دانشجويان به خاطر يک تظاهرات به خون کشيده ميشوند.


در کشوری که هر روزه جوانان به دلايل گوناگون تحقير و شکنجه و کشته ميشوند، واقعا وقاحت ميخواهد که يکی مثل جلايی پور از "شهيد شدن جوانی ش" حرف بزند!

□ نوشته شده در





٭
از وبلاگ از بالاي ديوار:Sunday, July 28, 2002


اين قضيهء خانهء عفاف نمی دونم چرا من رو ياد محلل می اندازه. نمی دونم همهء شما اطلاع داريد يا نه، اگر مردی زنش رو سه طلاقه کنه، در صورتی که بخواد رجوع کنه، يعنی دوباره زنش رو عقد کنه ، بايد يک محلل اول اون زن رو عقد(يا صيغه ؟) کنه و بعد از اون مرد می تونه دوباره زنش رو عقد کنه.
نوار شهر قصه رو خيلی از ما ها شنيديم... يعنی می فرمايين بنده و زنم واسهء شوما شديم لابراتوار ؟
و اين شخص ، جناب خر شهر قصه است.
اصل قضيه چی بوده ؟ من می گم قضيه يه عشق و عاشقی ساده بوده . البته به احتمال قوی يک طرفه.
مثلاٍ فرض بگيريد همون آقای خر شهر قصه . خودش می گفت :
ما يه زن داشتيم عينهو دستهء گل . خود همين آقا برامون عقدش کرد ... بعدشم انقدِ زير پام نشست ، تا زنمو طلاق دادم. بعدم دوباره انقدِ زير پام نشست ...
حالا از تمام اين حرفا گذشته ، ...
نه از اين حرفا هنوز نگذشته.



ما در مرحله ای بسيار ابتدائی و پست از تمدن بشری به سر می بريم.


به تکنولوژی ناقص خودمون هم بی خود مغروريم. ببينيد چه جوری داريم تنها کره ای که امکان زندگی در اون رو داريم نابود می کنيم ! چه داستان خنده داری هم به خوردمون می دن : مريخ کرهء يدکی ، برای روز مبادايی که داريم بهش نزديک و نزديک تر می شيم. هر روز هم خبر های خوبی می دن بهمون : فسيل باکتری در مريخ ! به به اينجا آب هم بوده ! نگران نباشيد ، بگذاريد ما اين درختان بی مصرف را قطع کنيم تا شما جنگل را بهتر ببينيد. راستی بدون اين مام خوشبو کننده شما خيلی غير قابل تحمل هستيد اينو می دونستيد ؟ هيچ می دونيد بدون اين شامپو نمی توانيد مورد توجه ديگران باشيد ؟ چطور شد که فکر کرديد دختری ممکن است حاضر باشد جواب سلامتان را بدهد در حاليکه انقدر بدبختيد که نوکيا نداريد؟
چقدر احساساتمون سطحيه ! ما حتی توانايی يه همدردی يا هم احساسی ساده با مردم رو نداريم. قدرت لذت بردن از خوشحالی ديگران يا حس کردن دردشون. حاضريم به خاطر نفع خودمون ديگری ضرر کنه.
اکثر ما آدم ها اينطوری هستيم. احساسات بشری هنوز به بلوغ نرسيده. فکرش هم که اگر رشدی کرده باشه - لا اقل فعلاً - داره در جهت نابودی خودش حرکت می کنه.
هنوز به دين و ترس از قيامت احتياج داريم تا هم نوعمون - يا غير هم نوع - رو آزار نديم. هنوز اگر عصبانی بشيم مثل يک آدم ناتوان بچه يا زنمون رو می زنيم.اگه زورمون به کسی برسه دهنمون بسته می شه و مشتمون می ره هوا. حتی شايد اگه منفعت ايجاب کنه صدای عقل و منطق و وجدان خودمونم خفه کنيم.
اگر مردمون بره سفر طولانی - چون مرده - بايد يه خونهء عفاف ( ! ) باشه که غيبت ما جبران بشه.
اين نگرش چقدر ماديه ، نيست ؟ مادی نگاه کردن که فقط پول رو در نظر گرفتن نيست .
می دونيد چرا اينطوريه ؟ چون ما وقتی به قاعدهء مسخره و عجيبی -مثلاً همون محلل- بر می خوريم، از ترس چيز موهومی به نام جهنم چشمامون رو می بنديم و می گيم : صلاح بوده حتماً. ما که نمی فهميم !
ولی من می دونم که ما می فهميم. فقط اونقدر بالغ نيستيم که مسئوليت تغيير کردن و تغيير دادن رو به گردن بگيريم.






Monday, July 22, 2002

٭
از وبلاگ سايه بي سر:

2002 3:09:28 PM | sayeh bisar]
روز 25م گفته بودم كه هر كلمه دريچه ايست به يك واقعيت يا يك رابطه يا موضوع ، چه چرتئ گفته ام ! سطل اشغالتان را دم دست بگذاريد و تمام لغاتئ را كه ديگر به هيچ واقعيت و رابطه معينئ سرشان وصل نيست و هر اشغالئ را ميتوانند نمايندگئ كنند جز حرف دل ترا ، در ان بريز يد ببينيد ايا كلمه ائ باقئ ميماند .بسيارئ از اين كلمات برائ ان ساخته شده اند تا واقعيت را بپوشانند . مثل پاكئ ،ازادئ ، شرافت ، ابرو ، جنده، كونئ ،عفيف، شريف ،سبكسر ،و....... من كه «كونئ» ام بئ ابرو هستم يا امير مبارزالدين كه ميان دو سوره حد ميزد و خافظ را خانه نشين كرده بود ؟من كه كودكئ بودم دهساله در سنه 1357 و نمئ دانستم كه انكه مرا بر ترك دوچرخه اش نشانده به سلاخ خانه ميبرد وعنقريب خواهد گاييد ‎‎‎چرا بئ ابرو باشم ؟ ابرو يعنئ چه؟ اصلا همه كلمات يعنئ چه ؟ به همين خاطر ادم لال ميشود وتمام دق دلش را با فخش بيرون ميدهد اگر فحش نبود يا رمان يا شعر نبود ادم دق ميكرد .





٭
از وبلاگ گيله مرد:

Thursday, June 20, 2002

زندگى سگى .....


سگ خانم بوش زاييد !! بله ، سگ خانم بوش زاييد. انهم نه يكى ، نه دوتا ، پنج تا ! پنج تا توله سگ مامانى .!
لابد خواهيد گفت چرا توى اينهمه ماجراهاى كمدى - سياسى ، يقه ى توله سگ هاى خانم بوش را چسبيده ام ؟
والله ، از خدا كه پنهان نيست ، از شما چه پنهان ، از روزى كه سگ خانم بوش ، توى آن كاخ تو دل برو ، پنج تا توله سگ تو دل بروتر پس انداخته اند ، من با ديدن عكس و تفصيلاتشان در مجله ها و روزنامه ها ، هى به خودم ميگويم : " اى بخشكى شانس ! آخر اين هم شد زندگى كه ما داريم ؟ از كله ى سحر تا بوق شام حمالى ميكنيم و سر ماه كه ميشود مي بينيم از بس ماليات داده ايم ديگر رمقى برايمان نمانده كه براى خودمان يك دمپايى تازه بخريم ،در عوض توله سگ هاى خانم بوش ، توى آن چمن هاى سبز كاخ سفيد ، هى ورجه ورجه ميروند و هى جلوى دوربين ها ناز و اداى سگانه مى آيند و به قول قديمى ها " نه بيل ميزنند نه پايه ، انگور مى خورند در سايه !! "
نه اينكه خيال كنيد به توله سگهاى خانم بوش حسوديم ميشود ها ؟؟!! نه !! فقط ميخواهم بگويم كه زندگى سگى توله سگ هاى خانم بوش ،خيلى خيلى از زندگى بسيارى از امريكايى ها بهتر است .
از روزى كه سگ خانم بوش زاييد ،نميدانم چرا هميشه چهره ى سوخته ى " هونگ شى " توى ذهنم نقش مى بندد . همه اش تقصير اين تلويزيون لاكردار است ، وقتيكه توى تلويزيون مى بينم كه آقا و خانم بوش چطورى قربان صدقه ى توله سگهاى مامانى شان ميروند ، فورا بياد " هونگ شى " مى افتم ،
حتما شما " هونگ شى " را نمى شناسيد ؟ خود من هم " هونگ شى " را نميشناسم ، يعنى در واقع ، طفلكى عمرش وفا نكرد تا زنده بماند و ضمن آشنا شدن با بنده و جنابعالى ، از ديدن ورجه ورجه هاى سگانه ى توله سگ هاى خانم و آقاى بوش ، جلوى دوربين هاى تلويزيون لذت ببرد ! طفلكى حالا اگر زنده بود لابد داشت توى مزارع برنج ويجينكارى ميكرد ، آنوقت ها بگمانم هنوز يكى دو سال بيشتر نداشت كه توى كلبه ى حصيرى شان در حوالى سايگون ، با يك بمب ناپالم ، سوخت و دود شد و به هوا رفت ...


من نميدانم چرا وقتى ناز و نوازش هاى خانم و آقاى بوش را نسبت به اين توله سگ هاى مامانى مى بينم بياد " اروجعلى " خودمان هم مى افتم . لابد خواهيد گفت اروجعلى ديگر كيست ؟
براى اينكه بفهميد چه رابطه اى است بين توله سگ هاى خانم و آقاى بوش با اروجعلى مادر مرده ، مجبورم داستانى را براى تان تعريف كنم ، سرتان كه درد نمى آيد ؟ ها ؟؟
پس برويم سر داستان مان :


اروجعلى شاگرد من بود ، يعنى بهتر است بگويم دانش آموز همان مدرسه اى بود كه من " آقاى مدير " ش بودم . صحبت سي و چند سال پيش است .
توى آن سن و سال ، نميدانم چه به سرم زده بود كه همه ى خوشى هاى دنيا را ول كرده بودم و رفته بودم معلم شده بودم ! آنهم كجا ؟ در يكى از روستاهاى دور دست رضاييه !
اروجعلى ، توى كلاس درس ، هم يك سر و گردن از بچه هاى ديگر بلند تر بود ، و هم يك سر و گردن درس خوان تر و فهميده تر و با هوش و حواس تر ... هميشه ى خدا هم ، در آن سرماى بى پير زمستان ، با پاى برهنه به مدرسه مى آمد ! يعنى فى الواقع ، پاره نمدى را به پايش مى بست تا از سرما نچايد ، شايد اصلا نميدانست كفش يعنى چه ! پاپوش يعنى چه ؟ چكمه و پوتين يعنى چه ؟ بچه هاى ديگر هم همينطور ، و من از اينكه با پوتين سربازى توى ده راه مى رفتم ، از خودم خجالت ميكشيدم .
اروجعلى ، صبحهاى خيلى زود ، قبل از اينكه به مدرسه بيايد ، چند تايى گاو و گوسفند را ريسه ميكرد و ميبردشان به چرا ، ساعت هشت صبح هم كه زنگ مدرسه را ميزديم ، دوان دوان خودش را به مدرسه ميرسانيد و چون يك سر و گردن از ديگران بلند تر بود ، بر افراشتن پرچم را به عهده ميگرفت .
توى مدرسه ، من به او فارسى ياد ميدادم او به من تركى ، يادش بخير ! اولين كلمه ى تركى كه ياد گرفتم "زردچوبه " بود . مى خواستم براى خودم غذا درست كنم ، رفتم بقالى جلوى مدرسه و گفتم :
-- ببخشيد آقا ! زرد چوبه داريد ؟
آقاى بقال زل زل نگاهم كرد و گفت :
--زرد چوبه نمنه دى ؟
گفتم : -- زردچوبه بابام جان ! همانى كه رنگش زرد است و توى باقلا قاتوق ميريزند !
گفت : باگلا گاتوگ نمنه دى ؟؟
ديدم نه بابا ، نميتوانم حاليش كنم ، ناچار رفتم سراغ اروجعلى ، و طفلكى اروجعلى بود كه حاليم كرد كه به زبان تركى به زرد چوبه ميگويند " ساريكوك " ...


يك روز سرد زمستان ، كه برف سنگينى باريده بود ، مادر اروجعلى به مدرسه آمد و با خواهش و التماس مرا براى شام به خانه شان دعوت كرد ، هر چه خواستم از زير بار اين مهمانى ناخواسته شانه خالى كنم نشد . پيش خودم گفتم : اين بيچاره ها از اين سر سال تا آن سر سال ، رنگ يك غذاى نيمچه حسابى را هم نمى بينند ، چرا بايد براى يك شب هم كه شده نانخور سفره ى فقيرانه شان باشم ؟ مدتى با خودم كلنجار رفتم و دست آخر تصميم گرفتم دعوتشان را بپذيرم ، كفش و كلاه كردم و راه افتادم ، چه سوز سردى ميآمد ! خانه ى اروجعلى با مدرسه ام فاصله ى چندانى نداشت ، يك كلبه ى پرت كاهگلى تو سرى خورده مثل ساير كلبه ها بود ، نميدانيد با چه شور و شوقى مرا پذيرا شدند ،


خانه شان يك چارديوارى گلى بود با سقفى حصيرى و توى آن سوز سرما ، سگ هم نمى توانست تويش بند بشود ، توى همين چارديوارى ، دوتا گاو و سه تا گوسفند و يك سگ نحيف پشمالو هم زندگى ميكردند !! يعنى گاو و گوسفند ها بالاى اتاق مى خوابيدند و اروجعلى و خانواده اش پايين اتاق دم در ... وسط اتاق چاله اى كنده بودند كه هم تنورشان ، هم آشپزخانه شان ، و هم بخارى شان بود ..
كنار چاله نشستيم و پاى مان را دراز كرديم و شروع كرديم به گپ زدن .. من كه هنوز تركى نميدانستم ، پدر و مادر اروجعلى هم كه فارسى نميدانستند ، ناچار اروجعلى شده بود مترجم ما ...


آن شب براى من آبگوشت درست كرده بودند ، چه آبگوشت خوشمزه اى هم شده بود ، هنوز بعد از سى و چند سال مزه اش را زير دندان هايم حس مى كنم .
آن شب خيلى گپ زديم ، شب چره هم خورديم ، و من تازه در آنجا بود كه فهميدم فقر و نادارى يعنى چه ، بيعدالتى اجتماعى يعنى چه ...


حوالى نيمه هاى شب ، آنها را به امان خدا سپردم و آمدم به مدرسه ، توى مدرسه ى كوچكم براى خودم يك اتاق خواب درست كرده بودم و يك كتابخانه ى فسقلى ، اتاق خوابم شامل يك تختخواب تاشو و دو تا پتوى سربازى بود ، هر چه بود بهتر از اين بود كه توى خانه ى كدخدا يا خان بيتوته كنم ، اصلا اخلاقم طورى بود كه آبم با هيچ خان و كدخدايى به يك جو نميرفت .راستش حوصله شان را نداشتم ...
آمدم خانه و خودم را با سفرنامه ى ناصر خسرو سر گرم كردم .
فردا صبح وقتى كه از خواب بيدار شدم ديدم برف سنگينى همه جا را پوشانده است ، همه جا يكدست سپيد بود. ديگر از رمه هاى گاو و گوسفند توى كوچه هاى ده خبرى نبود _، خيالم راحت شد كه ديگر براى يكى دو ماه از رفتن به شهر محروم شده ام .
سكوت سنگينى همه جا را در خود گرفته بود ،با چه بد بختى توانستم در اتاقم را باز كنم و پايم را به حياط مدرسه بگذارم ، تا خرخره توى برف فرو رفتم ، عجب سرماى بى پيرى !! توى عمرم اينهمه برف نديده بودم .
درد سر تان ندهم _. آن سال هى برف پشت برف آمد تا بالاخره چند تايى از كلبه هاى گلى ده را بر سر جماعت خراب كرد ، نميدانيد چه مصيبتى بود ، انگار كه زلزله آمده باشد ، خانه ى اروجعلى هم درب و داغان شده بود . حالا باز جاى شكرش باقى بود كه خود بيچاره ها زير آوار نمانده بودند .نه راه پس داشتيم نه راه پيش ، راه رفت و آمد به شهر هم مدتها پيش بسته شده بود ، چه كنيم ؟ چه نكنيم ؟ دست مان كه به جايى بند نبود ، ناچار يكى از كلاس هاى مدرسه را خالى كرديم و داديم به خانواده ى اروجعلى ، چند تايى را هم توى مسجد ده جا داديم كه از سرما نميرند ، هر چند مسجد ده مان هم پى و پاى حسابى نداشت و ممكن بود سقفش پايين بيايد ، اما چاره اى نبود،
در اين حيص و بيص ، مادر اروجعلى هم پسرى زاييد كه اسمش را گذاشتيم " آراز " .
اسم ده مان " قرالر آقا تقى " بود . آب و هواى خيلى خوبى داشت . بهارش حقيقتا زيبا بود . اما آنقدر بد بختى از در و ديوارش مى باريد كه آدم اصلا زيبايى بهار را احساس نميكرد .
آن سال ، خيلى به همه ى ما بد گذشت ، غذاى ما شده بود تخم مرغ و سيب زمينى پخته و گاه گدارى هم ماست و دوشاب . و هنوز برف هاى توى كوچه ها آب نشده بود كه يك بلاى آسمانى يقه ام را چسبيد و روانه ى بيمارستانم كرد : گويا از بس تخم مرغ خورده بودم " يرقان " گرفته بودم . تخم چشم هايم شده بود عينهو زرده ى تخم مرغ ! بيچاره دهاتى ها با چه مرارتى تن نيمه مرده ام را به شهر رساندند. يكماه و نيم توى بيمارستان خوابيدم و وقتى از بيمارستان بيرون آمدم ديدم ديگر ناى راه رفتن ندارم چه رسد به اينكه به " قرالر آقا تقى " بر گردم و بشوم " آقاى مدير " مدرسه شان .


اگر چه دل كندن از مردان و زنان روستايى ، بخصوص شاگردان مدرسه ام برايم دشوار بود ولى از روى ناچارى بار و بنديلم را بستم و رفتم به شهر خودم .
شهر خودم برايم نا آشنا مى آمد . انگار به كشورى ديگر قدم گذاشته ام ، دلم ميخواست از همه چيز و همه كس بگريزم و دوباره به " قرالر آقاتقى " بر گردم ، اما بالى براى پرواز نداشتم .
دو سه ماهى خانه نشين شدم و جان تازه اى گرفتم . بعدش رفتم توى اداره ى ثبت احوال استخدام شدم . چه شغل عجيبى !؟ هى بايد براى تازه به دنيا آمدگان شناسنامه صادر كنم و هى شناسنامه ى تازه از دنيا رفتگان را باطل كنم ! هميشه ى خدا هم تعداد آمدگان خيلى بيشتر از رفتگان بود !
چند ماهى كار كردم و ديدم دارم فسيل ميشوم ، : هى شناسنامه صادر كن و باطل كن ! و سر برج پولى بگير و عرقى بخور و كراواتى تازه بخر و ....
يك روز صبح ، ديگر سر كار نرفتم . مادرم گفت : اداره ت دير شده ها !
گفتم : بى خيالش مادر ! من ديگر به آن اداره ى لعنتى بر نميگردم !
و عصرش ساك كوچكم را برداشتم و رفتم تهران . در تهران رفيقى داشتم كه توى يك شركت ساختمانى كار ميكرد ، نميدانم چيكاره ى شركت بود ؟ اما توى شركت شان كارى برايم دست و پا كرد ، و يكوقت ديدم شده ام مدير تداركات ! چه شغل دهن پر كنى ؟!!مدير تداركات ؟؟!! هر چه بود بهتر از اين بود كه " آقاى مدير " مدرسه ى نيمه ويران قرالر آقا تقى باشم !
از اين شغل چندان بدم نمى آمد ، بخصوص اينكه هفته اى دو سه بار به شمال و جنوب و شرق و غرب ايران سفر ميكردم ، و اين براى آدميزادى چون من كه هيچوقت هيچ جا بند نميشود فرصت خوبى بود .
دو سه سالى در آنجا بودم ، بعدش رفتم به تبريز . از تبريز به شيراز ، از شيراز به سمنان ، از سمنان به رشت ، از رشت به شيراز . و يك وقت سرم را بلند كردم ديدم اروجعلى شده دانشجوى رشته ى پزشكى دانشگاه تهران ! اگر بدانيد چقدر خوشحال شدم ؟ اگر بدانيد چه كيفى كردم ؟
يك روز بردمش به اداره ى خودم و با نوعى تبختر و افتخار به همكارانم معرفيش كردم . كلى پز ميدادم كه يكى از شاگردان سابق من بزودى يك دكتر حسابى خواهد شد .


قصه را كوتاه كنم . سال هاى عمر يكى پس از ديگرى آمدند و رفتند و اروجعلى بالاخره دانشنامه اش را گرفت ، حالا مى توانستم صدايش كنم " دكتر اروجعلى " . اما وقتى او دانشنامه اش را ميگرفت ، من آواره ى سرزمين هاى دور دست بودم . اروجعلى ، ماهى يكى دو نامه برايم مى نوشت ، چه آن زمان كه در جبهه ى جنگ بود چه آن زمان كه پزشك يك درمانگاه روستايى بندر عباس شده بود . از كارش خيلى راضى بود و از اينكه مى تواند مرهمى برزخم هاى چركين در ماندگان و از همه جا راندگان باشد ، احساس خشنودى ميكرد .
هر وقت نامه اش به دستم ميرسيد ، خاطره هايى از آن سالهاى دور ، از آن روز هاى سردي كه اروجعلى با پاى برهنه به مدرسه مى آمد در ذهنم جان ميگرفت . نامه هاى اروجعلى در آن روز هاى تلخ آوارگى و درد ، تسكين دهنده ى درد هايم بود ...



بگمانم پارسال همين موقعها بود كه ديدم اروجعلى ديگر جواب نامه هايم را نميدهد . هزار جور فكر و خيال به سرم زد . با خود گفتم : نكند بلايى به سرش آمده باشد ؟
يكى دو ماهى در انتظار ماندم ، اما ديدم خط و خبرى از او نيست . تا اينكه يك روز ، نامه اى ، با خطى نا آشنا به دستم رسيد . از " آراز " بود .
آراز ، برادر كوچكتر اروجعلى نوشته بود : " آقاى مدير ! من به مدرسه ميروم و در كلاس دوم راهنمايى هستم ، نامه هايى را كه براى اروجعلى نوشته بوديد به دستمان رسيد ، افسوس كه اروجعلى ديگر زنده نيست تا نامه هاى پر محبت شما را بخواند . او در همان هواپيمايى بود كه در آسمان خليج فارس هدف موشك هاى امريكايى قرار گرفت و همه ى سر نشينان آن كشته شدند .پدرم خيلى سلام ميرساند . مادرم ديوانه شده و مدتهاست در بيمارستان بسترى است . باز هم براى ما نامه بنويسيد .."


وقتى ناز و نوازش هاى خانم و آقاى بوش نسبت به توله سگ هاى مامانى شان را در تلويزيون مى بينم ، بى اختيار جنازه ى لت و پار شده ى اروجعلى در آب هاى خليج فارس در ذهنم نقش ميگيرد . بياد مادر اروجعلى مى افتم كه همه ى اميد ها و آرزو هايش را بر باد رفته مى بيند ، بياد " آراز " برادر كوچك تر اروجعلى مى افتم كه اگر اروجعلى زنده بود " گالشى " برايش مى خريد تا ديگر توى آن سرماى بى پير زمستان ، پا برهنه به مدرسه نرود .
حالا فهميديد چه رابطه اى است بين توله سگ هاى خانم بوش با اروجعلى ؟؟
................كاليفرنيا : آوريل 1989 ........از كتاب " در پرسه هاى در بدرى " نوشته ى : حسن رجب نژاد





Home


FastCounter by bCentral
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com