OtherBlogs |
فرستادن نظرات
|
Monday, November 18, 2002
٭ از وبلاگ شب يلدا:
بله.... و بسم الله الرحمن الرحيم اينجا قسالخانه است باباش جانباز هست ، مادربزرگش اولين زن شهيد در كازرون بوده .....سخت گير ترين خانواده رو داره ،خودش اينقدر از باباش ميترسه كه دست از پا خطا نميكنه و فكر عصباني شدن پدرش رو هم نميتونه بكنه ،خوب متقابلا خونه هم با توجه به يه سري آزادي هائي رو كه ازش گرفته ،يه جاهائي هم دستش رو باز گذاشته و لي نه اينقدر كه اين جرائت رو به خودش بده كه در سن 15 سالگي و با وجود يه خواهر بزرگتر كه آرايش هم نميكنه بخواد بره زير ابروش رو برداره ،من قبول دارم كه يكم شيطنت ميكنه ولي اين مورد رو ازش مطمئنم.......از مدرسه سه روز اخراجش كردن به خاطر اين تهمت كاملأ بي پايه ،اخراج يه طرف ،ابروريزي كه جلو معلم و دانش آموز كردن يه طرف................................واقعا مسخره است ،از اين سيستم آموزشي حالم به هم ميخوره.......يادم به دوران مدرسه خودم افتاد بخصوص دوران راهنمائي ،تمام مدت من جام تو دفتر بود ،حق پوشيدن هيچ رنگ روشني رو نداشتيم ،فقط سياه ،قهوه اي،سرمه اي و طوسي .....صبح سر صف كه ميخواستيم بريم سر كلاس دم در بايد پاچه هاي شلوارمون رو ميگرفتيم بالا تا كفش و جورابا چك بشه ،در صورت نداشتن مورد ميرفتيم سر كلاس ،واقعا مسخره است.....كيف ،كاپشن ،كلاسور يا هر چيز ديگه اي هم كه ميپوشيديم يا احيانا همراه داشتيم كه رنگي بود ،توقيف ميشد و اسمت براي دفعات بعد ميرفت تو ليست......من چون بچه فضولي بودم معمولا چك ميشدم ،كم پيش ميومد از اين موردها داشته باشم ،يه دفعه مدير منو برد تو دفتر تا شخصأ چكم كنه ،هيچ ايرادي نداشتم ،شروع كرد به موعضه كردن ...خسته شده بودم ،خواستم ببينم خانم چند ساعته دارن سخنراني ميكنن كه يهو ديدم يه چيزي مث فشنگ اومد طرفم ....بله مورد پيدا شد ...بند ساعتم قرمز بود ،سر همين كار به جائي كشيد كه مامانم مجبور شد بياد مدرسه....... يادمه بچه ها رو يكي يكي چك ميكردن كه مبادا دختري پشت لبش رو برداشته باشه ،اگه مورد پيدا ميشد ديگه بواش رو در مياوردن ،بيچاره اش ميكردن ...در صورتي كه خيلي دختراي سيبيلو داشتيم كه به خاطر همين بر نداشتن پشت لبشون ،هم توي مدرسه هم خارج از مدرسه متلكها ميشنيدند،واقعا آدم يه دختر تميز و مرتب ببينه كه هر روز مرتب مياد مدرسه و ميره نظافتش هم ميكنه بهتره يا يه دختر كثيف كه حتي معلم رقبت نميكنه بهش درس بده و ازش درس بپرسه ؟ مديرا ترجيح ميدن دانش آموزا متلك بشنوند يا نظافت داشته باشن؟آخه اين مثل اينه كه به مردي بگن ريشتو نزن ،اصلأ منطقيه؟....اين نظام آموزشي چه هدفي رو دنبال ميكنند؟.....وقتي كه اين دوست من با اين همه تعصب و سخت گيري پدرش، خونه چيزي بهش نميگه ،مدير حق داره چنين كاري بكنه؟ اين در كجاي قوانين آموزش پرورش يا خود مدرسه ثبت شده ؟..چه حقي دارن كه لكه به پرونده كسي بذارن كه هيچ خطاي شرعي و غير شرعي مرتكب نشده؟...وقتي كه همين خانم مدير پر و پاچش بيرون بوده و مينيجوب ميپوشيده ،اين پدر داشته براي مملكتش ميجنگيده ،حالا همين شخص دخترش رو از مدرسه بيرون كرده ..اين درسته واقعأ؟ نوشته شده در ساعت 4:39 p.m. توسط gol
| ]
Thursday, November 14, 2002
٭
از وبلاگ زنانه ها: در قسمت پیام ها پويان خبر داد که وبلاگ توت فرنگی تعطيل شده و اين خبر را با تبريک بيان کرد.اول فکر کردم که اين وبلاگ به اجبار تعطيل شده و با خودم گفتم که يا واويلا، حالا بايد تو وبلاگ تظاهرات راه بندازيم و از حقوق ايشون دفاع کنيم ،کفش و کلا کردم و رفتم از زير سنگ آدرس رو گير آوردم که ببينم مسئله چيست. و ديدم که وبلاگ به خواست خود او تعطيل شد. اما بحث کوچکی اين ميانه می ماند. اين وبلاگ ار نوشتار های مورد علاقه من نبود. اما مورد علاقه بسياری بود. خودش در پيام خداحافظی نوشته است که روزانه 6500 نفر بيننده داشت. حالا بگيريم خيلی ها دو بار در روز می رفتند تا چيزی را از دست ندهند ، می شود حدودا 3000/4000 نفر در روز. وبلاگ توت فرنگی به نظر من کاملا زن ستيرانه بود و نوشتار او نشانگر دشمنی او با نيمی از جمعيت بشری است. با اين وجود اگرتعطيلی وبلاگ توت فرنگی به نويسنده وبلاگ تحميل می شد من تا آخر دنيا از حق او برای داشتن وبلاگی که کاملا مخالف باور های من می نويسد دفاع می کردم. امروز که خودش آن را تعطيل کرده برای من اتفاق مهمی نيافتاده . اما پويان عزيز، اگر بتوانی متوجه صحبتم بشوی و باز برداشت غلط نشود ، تعطيل شدن یک وبلاگ زن ستيز جای تبريک ندارد. اگر اين وبلاگ می بود و خريداری نداشت ، آن زمان می توانستيم به هم تبريک بگوييم. اگر انديشه ای که زن را بشر نميداند و او را تحقير و سرکوب می کند و هرگونه آزار جسمی و جنسی را در حق او روا می داند بی مخاطب می ماند جای تبريک داشت. اما امروز...هنوز راه درازی در پيش روی ماست ، راهی برای تثبيت جايگاه زن به عنوان انسان و شهروند درجه يک و نه موجودی درجه دوم و با قابليت های کمتر از مردان و به عنوان ابژه جنسی. رهروان اين راه هنوز در اقليت قرار دارند. باور زن ورانه هنوز نهادی نشده است. هنوز بسياری ازمردان و زنان ، حتی زنان انديشمند نيز زن و مرد را در عمل یکسان و دارای حقوق مساوی نمی دانند. وبلاگ توت فرنگی تنها بازتاب انديشه های عريان زن ستيز در جامعه است. نويسنده آن حرف بسياری را بر زبان می آورد. حرفهايی که شايد تنها در شوخی های فوق العاده مردانه و بدون حضور زنان مطرح شود. روزی به هم تبريک خواهيم گفت. روزی که اين تفکر به حداقل برسد و اين نوشتار خريداری نيابد. " روزی که کمترين سرود بوسه است ، قفل افسانه ئی است و قلب برای زندگی بس است. و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که ديگر نباشم." نوشته شده در ساعت 1:00 a.m. توسط gol
٭ از وبلاگ بامداد:
Tuesday, November 12, 2002 ٭ نامه : همشهري باحالي دارم درآن سردنيا!!هم سن نيستيم اما همدل ايم .نامه هايي که براي ام مي فرستدسرشارازصمميت ودوستي است!!چندي پيش اجازه داد هرکدام ازنامه هاي اش راکه دوست دارم بگذارم توي اين وبلاگ.مي خواستم نامه ي ديگري را اين جا بگذارم اما آن که درپاسخ به درخواست من نوشته بود چنان جذاب بودکه ازخير آن يکي نامه گذشتم تابعد!!! نازنين ايميل ات را كه خواندم ، خنده ام گرفت ميداني چرا ؟ اين وبلاگ ها به نظر من دفترچه خاطراتي است كه حاضري ديگري هم آن را بخواند . با اين تفاوت كه نام ات را نمي نويسي . بسيار انساني و جذاب است . داستان ها حقيقي است وحسني كه دارد مرور افكارت ديگري را نيز به تفكر در خود وامي دارد و گاهي هم مي بيني چقدر شباهت عاطفي و يا هرچيز ديگر هست بين خودت و ديگران . حالا ، پرسيدي كه ايا مي تواني ايميل مرا هم بگذاري در وبلاگ ات ؟ من اگر گذشته ام را بتو مي سپارم . ؟ هديه کوچكي است براي تو . ديگر به تو سپرده ام اش تو مختاري كه بنويسي يا نه .آدم كه هديه اش را پس نمي گيرد . فقط يك مساله كوچك . نميخواهم دوباره نام ام را رنگ آميزي كنم . مي دانم تمام شده ام در ذهن مردم فقط به اين دليل بنويس كه چقدر دوران كودكي در ساختن شخصيت و نگاه ادمي به زندگي موثر است .و حتي طبيعت محل تولد تا چه اندازه ميتواند در زيبا بيني و يا بر عكس مهم باشد امروز يك عكس در وبلاگ ليلاي ليلي ، مرا برد به خاطره اي دور.... عكس سعيد بود . سعيد سلطانپور . دانشجوي تاتر و سال بالايي بود. سعيد بلافاصله از دبيرستان به دانشگاه نيامده بود . چند سالي با اسكويي ها كار كرده بود و من شهامت و سر بي ترس اش را خيلي دوست داشتم وسعيد هم استعداد مرا در بازي گري دوست داشت .. هميشه ۱۵ دقيقه آخر كلاس را قبلا از استاد اجازه مي گرفتم كه بتوانم با نيم ساعت بين ۲ كلاس روي هم ۴۵ دقيقه وقت داشته باشم كه سريع بروم منزل كه بيش از ۵ دقيقه اگر مي دويدم فاصله نداشت ( اول امير آباد ) مي رفتم به پسرم شير ميدادم . هر دوي مان شديدا معتاد شده بوديم ( پسرم به شير مرا نوشيدن و من هم به چهره معصومانه و زيبايش رانگاه كردن و محصول تنم را تقديم اش كردن ). از پله ها دويدم به طرف در خروجي . سعيد بيرون در کنارناظم دانشكده اقاي مهدوي ايستاده بود تا مرا ديد . صدايم كرد . گفت مي خواهد در اعماق اجتماع را كار كند و مي خواست من نقش اول زن اش را بازي كنم .گفتم حتما . و معذرت خواستم از نداشتن وقت براي ادامه صحبت و قرار شد ساعت ۵ بعد از كلاس آخر توي كافه ترياي دانشكده بنشينيم به صحبت ....داشتم به پسرم شير ميدادم و عاشق و واله نگاهش مي کردم و مي ديدم چه سخت به من نياز دارد . ناگهان پيشنهاد سعيد آمد به يادم .همه مي دانستيم حد اكثر از شب دوم يا سوم اجراي كارهاي سعيد مي آيند از طرف ساواك و همه را ميبرند و بعد از پرس و جوي فراوان .حتي در طول تمرين يک به يک باز خواست مي كنند و به تدريج از ۳ تا يك هفته بعد با گرفتن تضمين آزادشان مي كنند ... سعيد روبرويم نشسته بود چاي و شيريني داشتيم مي خورديم تا آمد راجع به تمرين صحبت كند گفتم : - نه ، من نمي تونم بيام . - چرا ؟ ۳ ساعت پيش كه استقبال كردي .چي شد ؟ - آره ، وقتي داشتم به پسرم شير مي دادم فهميدم من به درد بازي در كار تو نمي خورم . - چه ربطي داره ؟ - ببين ؟ من هر ۳ ساعت مثل اسب مي دوم كه خودم رو برسونم خونه به اش شير بدم . اونوقت چطور مي تونم تحمل كنم كه يك هفته عذاب بكشه و گريه كنه . اون به بوي تن من عادت داره . تب هم كه داشته باشه تا بغل اش مي كنم آروم مي شه و خوابش مي بره . وانگهي ساواكي ها خوب ميدونن چطور از نقطه ضعف آدم استفاده كنند . اگر به انگشت كوچك پسرم فشار كوچكي بدهند من همه چي رو اعتراف مي كنم . پس من با همه علاقه اي كه به اين نمايش نامه دارم چون شايستگي شو ندارم . نمي آم . سعيد با عصبانيت بلند شد . چپ چپ نگام كرد . گفت : - برو سرنوشت زنان مبارز رو بخون بچه ۵ ساله شونو جلوي چشم شون كتك مي زدند لب باز نمي كردند ترسو .... اصلا از دست اش دلخور نشدم . مي دانستم كه خودش از آنهايي بود كه واقعا در مقابل ايدئولوژي اش از همه چيز ميگذشت . فقط آرزو مي كردم كاش حس مرا مي فهميد ... در اعماق اجتماع را گذاشت . شب سوم همه شان را دستگير كردند . بعد يكي يكي آزاد شدند . سعيد طولاني تر ماند . زده بودندش . چون تمام صحبت هاي جلسات تمرين و حتي كتاب هاي ممنوعه را كه داده بود هنرپيشه ها بخوانند چند نفرشان لو داده بودند . بي آن كه نياز به گفتن باشد تازه آزاد شده بود . با شرم سلام اش گفتم ( بعد از آن روز به من حتي نگاه نمي كرد ).گفت: - سلام . مياي بريم تو كافه تريا چاي بخوريم ؟ - حتما . گفت يك تشكر بهت بدهكار بودم رو راست گفتي كه به چه دليل نمي توني بياي . و گفتي مي ترسي به خاطر پسرت همه چيز رو اعتراف كني . آن هايي كه گفته بودند تو خيلي ترسو و بز دلي . و خودشان بند از بندشان جدا كنند چيزي نخواهند گفت ؟ با يك سيلي ، زيادتر از ان چيزي كه بود گفتند .... من امروز عكس سعيد را با همان شكل و سبيل زمان دانشجويي اش ديدم و در كنار آن عكس . آن عكس تير باران شده اش را . با همان سبيل و موها ي پر ... بهش گفتم :سعيد ؟ ميشه با هم بريم تو كافه ترياي دانشكده با هم يه چاي بخوريم ؟ همانطور با چشمهاي نيمه باز و سينه خونين سكوت كرده بود . نوشته شده در ساعت 12:46 a.m. توسط gol
٭ از ..وبلاگ كتابدار:
Sunday, November 03, 2002 ٭ فرق کتابهاي پزشکي با کتابهاي روانشناسي در اين است که وقتي کتابهاي پزشکي را مطالعه ميکنيد تصور ميکنيد علايم بيماريهايي را شرح ميدهد که در خود سراغ داريد ولي وقتي کتاب روانپزشکي را مطالعه ميکنيد مطمئن هستيد که اطرافيانتان به اين بيماري دچارند. مارک تواين. دکتر محمود بهزاد مقاله اي در شناخت پسيکوپاتها دارد که فرازهايي از آن را اينجا مياورم اين افراد بيمار رواني نيستند تلاش روانشناسان و روانپزشکان در درمان آنها بي نتيجه بوده است. امروزه معلوم شده است که پسيکوپاتي يک معضل اجتماعي است نه پزشکي. پسيکوپاتها داراي خصوصيات زيرند ۱- حقي براي کسي جز خود قائل نيستند ۲- خودخواه و خودپسندند ۳- به صداقت کاملا بي اعتنا هستند ۴- توان تحمل محروميت ندارند ۵- هيچ گاه احساس گناه نميکنند ۶- از تجربه يا تنبيه پند نميگيرند ۷- براي رفتار نادرست خود ديگري را معرفي ميکنند ۸- هوش متعارف دارند ۹- قادر به سازگاري با نيازهاي اجتماعي نيستند ۱۰- هميشه معارض مقررات و ضوابط اجتماعي هستند ۱۱- از برخورد قانوني با ديگران پرهيز دارند. دکتر بهزاد در ابتداي مقاله اشان شرح ميدهند که اين افراد اقليت ضد اجتماع را تشکيل ميدهند. اما مشخص نکردند اگر در اجتماعي به فرض محال! اين افراد اکثريت ضد اجتماع را تشکيل دادند چطور ميشود. نوشته شده در ساعت 12:44 a.m. توسط gol
|