OtherBlogs |
فرستادن نظرات
|
Wednesday, September 18, 2002
٭ فروغ مي نويسد:
اينجا ، بي قانوني و فقر باعث شده که انسانيت کم رنگ باشد ..افراد زيادي هستند که به خاطر لقمه اي نان ، مرا که سهل است ، خانواده شان را هم مي فروشند .. ارزشها تبديل به ضد ارزش شده اند .. زرنگي يعني بتواني موقعيتت را به هر نحوي حفظ کني .. حتي اگر کسي له شود .. آنچه بي معناست اين است که دم از وجدان بزني .. من از اين مملکت خواهم رفت .. مي روم جايي که مطمئن باشم اگر کثافت هم هستم به خواست خودم کثافتم نه به جبر زمانه .. مي روم جايي که بتوانم آدمها را به خاطر خودشان دوست داشته باشم يا ازشان بيزار باشم نه اينکه مثل امشب يک نفر مرا زير پايش له کرده باشد و خوب که نگاهش کنم دلم بسوزد و تاسف بخورم بر آنچه که از او يک حيوان ساخته است .. مي روم جايي که بتوانم فرياد بزنم .. از بس در اين کشور ساکت ماندم خناق گرفتم .. اينجا فقط نامش وطن است .. هيچ چيزش مال من نيست .. وقتي نمي توانم در سرزمين مادري ام از يک هم وطن توقع کنم که با من مثل آدم رفتار کند از آن مي روم .. ارزش کشورم تا زماني برايم معنا دارد که وجود من برايش معنا داشته باشد .. در اين خاک که من حتي چهل متر از آن سهم ندارم گور پدر همه چيزش ..مي دانم خيلي ها را عصباني مي کنم .. اما باور کنيد همه آنچه ما به آن دل بسته ايم فقط باد هواست .. چي داريم ؟ خانه ؟ کار؟ آزادي ؟ محبت ؟ انسانيت ؟ هم دلي ؟ چي داريم جز يک مشت تعارفات صد من يه غاز که تا پاي نفعمان به ميان مي آيد به تمامش گند مي زنيم؟ براي من اين اسمش زندگي نيست .. امشب از تمام اين زندان بيزارم .. دلم مي خواهد بروم جايي که بتوانم عشق ، تنفر ، دوستي و همه آنچه مرا از حيوان جدا مي کند معنا کنم .. در اين زندان عين جزاميان که در يک جاي پرت جز خودشان کسي را ندارند و رفتار بد هم را به خاطر زخمهايي که بر تن هم مي بينند و دردش را مي شناسند ، از روي ترحم مي بخشند شده ايم .. هيچ چيز در اين مملکت واقعيت ندارد .. شماها هم رفته ايد آن سر دنيا و به ما بد بختها مي گوييد لنگش کن .. خسته شدم .. راست مي گوييد بياييد ببينيم لنگ کردن آسان است در جايي که مجبوريد براي زنده ماندن ، همه اش خفه باشيد ؟ سايه مي نويسد: به خودم دلداري مي دم كه از اين پل هوايي كه رد بشم تمومه مي رسم به خونه ،به مكان امن .پله ها كه تموم مي شن ترس مياد سراغم .ترس از ارتفاع كه از بچگي داشتم و ترس از باريكي پل كه به روبروييها جرات مي ده .يكي داره مياد. درست كنار من كه مي رسه، با تمام قدرت توي گوشم فرياد مي كشه.ضربان قلبم يك دفعه بالا مي ره، نزديكه تعادلم رو از دست بدم. دستم رو مي گيرم به نرده هاي پل و برمي گردم نگاهش مي كنم. تند كرده و داره دور مي شه.شايد مي ترسه .شايدمي دونه كه من چقدر دلم ميخوادبكشمش .چقدر دلم مي خواد كه از همون بالا پرتش كنم پايين.چقدر ازش متفرم .از همه شون ، از اون سر بازها ، از اون مرد سامسونت به دست توي تاكسي،ازاين كارگر ترسو و بدبخت .از عقده هاي جنسيشون ، از بيماريهاي روانيشون، از اين كه مجبورم باهاشون تو اين شهر زندگي كنم، از اين كه همه مون از همين هوا تنفس مي كنيم وازاين كه اين فرهنگ ، فرهنگ آزار ضعيف ترها غالب شده ،گسترش پيدا كرده و حتي داره تبليغ مي شه. به خونه مي رسم .باز به خودم دلداري مي دم "امروز روز من نبود." ويادم مي افته كه هيچ روزي روز من نيست و بغضم مي تركه. گريه ، آخرين چاره ، آخرين دفاع . اين هم از اژدهاي شكلاتي ● وايسادم کنار اتوبان شهيد گمنام ساعت ۷:۴۵ شب. هر چی ميگم پل گيشا هيچ تاکسيی واينميسه! خاک تو سرشون( تو دلم آی فحش دادم!). آخه پل گيشا نميرن پس کجا ميرن! کردستان؟ خب ديگه همشون که نميرن کردستان! هوا گرگ و ميش بود و درست و حسابی نمي ديدم ماشينیکه داره مياد چيه؟ مسافر کشه، مزاحمه ، دنبال دوست ميگرده، دنبال Date ميگرده واسه اون شبش، خير خواهه يا فقط ديده يه دختری کنار خيابون وايساده خواسته يه متلک بپرونه! خلاصه کلافه شده بودم! يه موتوری اومد کنارم وايساد هی وز وز کرد. نگاش نکردم. دور زد، باز وز وز کرد! همون موقع يه ماشين وايساد گفتم پل گيشا... رفتم جلو و به راننده گفتم آقا پل گيشا؟ گفت بله. در ماشينو باز کردم سوار بشم،همون موقع موتوريه اومد دستشو قشنگ ماليد به باسن مبارک من!!! يعنی چيزی نمونده بود با مخ برم تو شيشه ماشينه! از شدت حرص و عصبانيت تمام تنم ميلرزيد . من که بهش نگاهم نکردم! چرا فکر ميکرد خيلی مشتاقم؟ برگشتم به يارو نگاه کردم، اشاره ميزد که بيا ديگه! بعدشم گاز داد رفت يه کم جلوتر! سوار ماشينه شدم، راننده برگشت گفت:- خانوم اون موتوری ميخواست کيفتونو بزنه؟ گفتم:- نه خير اشتباه گرفته بود! سر چهار راه پشت چراغ قرمز وايساده بوديم. زيپ کيفمو بستم ، موتوريه سر چهار راه وايساده بود. به راننده گفتم:- آقا من الان ميام.... پياده شدم پشت موتوريه وايسادم گفتم:- هی آقا! يه لبخند مليح زدم، يارو داشت با چشمای باباغوريش نگام ميکرد و احتمالا دلشو هی صابون ميزد، همون موقع کيفمو بلند کردم کوبيدم تو صورتش! با تمام قدرت! از رو موتور افتاد پايين! چراغ سبز شد! بدو پريدم تو ماشينه! راننده هاج و واج مونده بود! بعد برگشت گفت خانوم دستت درد نکنه! من فقط لبخند زدم! داشتيم که از چهار راه ميگذشتيم برگشتم نگاش کردم ديدم دماغشو گرفته عينهو لبوی وحشی ولو شده رو زمين ! ديگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم! بايد ميزدم تو دماغش! بالاخره كنترل هم يك حدي داره. يه جايي آدم ها منفجر مي شن. . يعني ما لياقت زندگي بهتر از اين را نداريم؟ نوشته شده در ساعت 9:06 p.m. توسط gol
| ]
|