OtherBlogs |
فرستادن نظرات
|
Wednesday, July 31, 2002
٭ از وبلاگ شبح:
● سلام دوست عزيز وبلاگتان را گاهی ميخوانم و مدتهاست ميخواسته ام برايتان ايميلی بزنم. دليلش هم بيشتر دو چيز بود. يکی اينکه ميديدم آدمی مثل شما که بنظر ميرسد با مطالعه و روشنفکر و از نسل قبل هستيد و ضمنا در ايران هم زندگی ميکنيد خيلی نظرات سياسی افراطی و انقلابی حتی افراطی تر از خيلی از جوانان وبلاگ نويس دارد ، دوم اينکه از دوستان شنيدم (هر چند هنوز مطمئن نيستم) که شما ظاهرا همان محمدرضاشريفی نيا بازيگر هستيد که من از بعضی بازيها و کارکترش خوشم می آيد و برايم تصورش سخت بود و هست که يک هنرمند که معمولا اهل لطافت و اعتدال نظر است اينطور اهل سياست آنهم بطور افراطی باشد. اول، خواهشی که دارم اين است که با عينک معمول سياسی و قضاوتهای قالبی از قبل تعيين شده به اين نامه نگاه نکنيد. البته راستش من معمولا با آدمهای سياسی آنهم از نوع افراطی آن مراوده و بحث نميکنم چون احساس ميکنم اتلاف وقت است اما در مورد شما دو سه نکته وجود داشت که باعث تفاوت ميشد: يکی اينکه ميبينم اهل بحث و شنيدن نظرات ديگران هستيد و در صفحه های نظرخواهی شرکت ميکنيد، دوم اينکه اهل هنر هستيد و من به اهل هنر ارادت زياد دارم، و سوم ارضای حس کنجکاوی خودم. من ميبينم که با اينکه 20-30 سال از دوران مبارزه و چريک بازی گذشته و جامعه ما اينقدر زخم از خشونت و خون ديده است و اينقدر دچار گسستگی و چندپارگی شده است و همه از پير و جوان به اين نتيجه رسيده اند که راه نجات ما نه مبارزه و شورش و انقلاب بلکه اصلاحات آرام و عقلانی همراه با حفظ و تقويت وفاق ملی است، شما مثل دوستان کمونيست و چپ خارج نشين که هنوز در خواب کهف 30-40 سال پيش هستند و نسخه جنبشهای پرولتری ميپيچند همچنان شعارهای داغ انقلابی ميدهيد و هر کس هم که در نظرتان مثل شما اهل مبارزه نيست از بهنود و ابراهيم نبوی و ... گرفته تا بقيه و بقيه، همه را ميکوبيد. شما ابراهيم نبوی را (اگرچه من خودم هم با او اختلاف نظراتی دارم) با آن محبوبيتی که بين جوانان و دينی که به طنز و خصوصا طنز سياسی کشور دارد و مرارتهايی که تاکنون کشيده است به سازشکاری متهم ميکنيد و حتی با طعن وتمسخر از سيد بودنش ياد ميکنيد ( آدم ياد روشنفکران دهه بيست ايران و مذهب ستيزيهای افراطيشان ميفتد). بهنود را چون مشاور فائزه هاشمی بوده محکوم ميکنيد و اصولا روشش را غلط و مسالمت آميز ميدانيد. در جای ديگر عليه پفيوزيسم شعار ميدهيد (وبلاگ کلاغ سياه). ميدانيد اگر اين برخوردها از طرف تيپهای چريکی سياسی باشد خيلی تعجب برانگيز نيست اما شما که به لحاظ زمينه هنری کارتان و نيز سنتان ميبايست ارتباط بيشتری با مردم داشته باشيد و پی برده باشيد که دوران اينجور خط کشيهای سياه وسفيد گذشته، خيلی عجيب بنظر ميرسد. ضمن اينکه کسی اينجور ديگران را متهم به سازشکاری و عافيت طلبی ميکند که خودش اهل مبارزه و زندان و جانفشانی برای مرام و عقيده اش باشد که گمان نميکنم در مورد شما اينطور باشد. من با اينکه يک نسل بعد از شما هستم ولی مثل بقيه جوانان اين کشور خيلی از شما غير احساسی تر با مسائل برخورد ميکنم چون نتيجه احساسات را ديده ام. شما حتی به رئيس جمهوری که دارای بيست ميليون رای مردم است اهانت ميکنيد. در جای ديگر حجاب و چادر را که چه شما دوست داشته باشيد يا نه پوشش کثيری از مردم جامعه ما و قابل احترام است، به تمسخر ميگيريد. و نوعی برخورد دفعی و سلبی و اعتراضی و به نظر من غير سازنده با همه چيز داريد. شايد جسارت باشد ولی از نظر من هيچ فرقی بين نوع موضعگيری شما و انصار حزب الله و يا اتحاديه کمونيست کارگری وجود ندارد يعنی همان مشی هميشگی نفی و رد و تخريب و حذف. فقط مال شما قدری امروزی تر و با چاشنی روشنفکری است. ناراحت نشويد ولی شرط ميبندم شما هم اگر به قدرت برسيد همين شيوه نفی و سرکوب مخالفانتان را خواهيد داشت چون ساختار و قالب تفکر يکی است. از ديد من آنچه که الان در اين مرحله، جامعه ما نيازمند آنست پيشبرد اصلاحات همراه با حفط وفاق ملی و جلوگيری از پاره پاره شدن بيشتر جامعه است. همه ما آدمهای خاکستری هستيم و هيچکس نيست که نقطه ضعفی نداشته باشد مگر اينکه اصولا از گود بدور بوده باشد. من در قضاوت افراد هميشه اگر نقاط مثبت فرد بيش از منفی اش باشد او را تاييد ميکنم و برايم فرقی نميکند که از کدام جناح يا خط سياسی است و سعی نميکنم ذره بين بردارم و در زندگی خصوصی 20 سال پيش فرد دنبال سرنخ برای مچگيری بگردم (چنان که روش معمول در جامعه ماست). من نميدانم ما تا کی بايد در حال ويران کردن همه چيز و همه کس باشيم و اين مطلق گرايی ما کی به پايان خواهد رسيد. اين آدمهای بهشتی و اين مدينه فاضله دست نيافتنی که ما و روشنفکرانمان در به در دنبالش هستند کی و کجا قرار است بر ما نازل شود. (اگر تندی در نوشته ام بود ببخشيد) ارادتمند علی پ.ن. حقيقتش يک حس درونی به من ميگويد اينجور نامه ها افاقه ندارد و باعث هيچ تغييری نميشود اما اميدوارم دروغ بگويد. نامهي بلند بالايي را كه ملاحظه فرموديد همين چند دقيقه پيش از طرف يكي از خوانندهگان وبلاگ شبح دريافت كردم؛ از آنجا كه يك نامه تيپيك است آن را نقل كردم و قصد دارم پاسخ فشردهيي به آن بدهم:1- همانگونه كه ملاحظه ميكنيد بنده با خشونت و افراطيگري تمام به خشونت طلبي و افراطيگري متهم شدهام. 2- عجيب است كه من اگر حرف ميزنم و سلاحي جز نوشتن در يك وبلاگ با حدود صد خواننده ابزار ديگري ندارم خشونت طلب هستم اما كساني كه در وسط خيابان چوبهدار به پا ميكنند اصلاحطلب. 3- دشمن اصلاحات نه من هستم نه اتحاديه كمونيستها و نه حتا انصار حزبالله دشمن اصلاحات رئيس جمهور محبوب با بيست ميليون راي است كه به اعتماد مردم و به راي مردم خيانت ميكند و با لاسزني با باندهاي قدرت فرصت اصلاحات را از بين ميبرد و شرايطي را فراهم ميآورد كه جامعه در فقر و فحشا و ارتشاء و بحران مشروعيت و از هم پاشيدهگي شيرازهي صنعت و كشاورزي و نظام اداري... آنچنان نابود شود كه به جز ويراني تمام پي و ريشه و از همپاشيدهگي كل نظام راه و چارهيي باقي نميماند چه من و شما و ابراهيم نبوي و مسعود بهنود و ... بخواهيم چه نخواهيم. 4- ديگر اين آش آنقدر شور شده است كه خود اصلاحطلبان شعار خروج از حاكميت را سر دادهاند و بعضي از دوستان داغتر از آش هنوز دل به اصلاحات بستهاند. اصلاحاتي كه فقط سنگها را ميبندد و سگها را رها ميكند. 5- من طرفدار مشي چريكي نيستم. از خشونت به هر شكل آن بيزارم اعتقاد دارم نخستين قانوني كه بايد تصويب شود لغو مجازات اعدام است. با اين وجود اطمينان دارم مسيري كه حاكميت در پيش گرفته است راهي بهجز خشونت در پي نخواهد داشت؛ خشونتي كه سالها كاشته شده است و روزي درو خواهد شد. 6- شما اگر به دمكراسي و آزادي و نفيخشونت اعتقاد داريد اجازه دهيد همه حرفشان را بزنند. اگر روزي من گفتم بهنود يا ابراهيم نبوي و يا حتا فائزه هاشمي را بايد كشت آنوقت به من ميتوايند بگويد خشونتطلب ولي دهان مرا با اين حرفها نبنديد من حق دارم بگوييم آقاي بهنود آقاي نبوي هيزمكش خانوادهي رفسنجاني نشويد! و شما هم طبيعتاً حق داريد كه از آنان دفاع كنيد اما نه با حمله كردن به من. 7- اين بحث سياه و سفيد و خاكستري هم از آن بحثهاي بيمنطقي است كه متاسفانه چماقي بر سر صراحت و انتقاد شده است. اگر من ميگويم بهنود فلان كارش غلط است ميگويند چرا سياه و سفيد ميبيني بهنود بهمان كارش خوب است. بله بحثي در آن نيست؛ بهنود بهترين آدم دنيا است اما فلان ايراد را هم دارد... اگر انتقاد كنيم بايد با مشت افراطيگري به دهانمان بكوبيد! 8- ايشان مينويسند:”راه نجات ما نه مبارزه و شورش و انقلاب بلکه اصلاحات آرام و عقلانی همراه با حفظ و تقويت وفاق ملی است” از راهحلتان ممنون چه كسي از اين راه حل بدش ميآيد اما وفاق ملي بين كي و كي؟ مگر كسي مغز خر خورده است كه گرهيي را كه با دست باز ميشود با دندان باز كند. چه كسي صحبت از مبارزه و شورش و انقلاب كرده است... دانشجويان ميخواهند راهپيمايي سكوت كنند سركوب ميشوند، ”اصلاحات آرام و عقلايي“ كدام گامي را به پيش گذاشته است... سرتان را از زير برف بيرون بيآوريد دور تا دور كشور جنگ است، منطقه در آتش ميسوزد و يك باند تمامتخواه كشور را به پرتگاه تجزيه و فروپاشي كامل پيش ميبرد و خاتمي محبوب چون سپري از آنان حمايت ميكند... ”وفاق ملي؟“ آيا اشغالگراني كه كشور را اشغال كردهاند چيزي از ملت و مليت ميفهماند كه شما صحبت از وفاق ملي ميكنيد؟ وفاق ملي يعني اين كه چند پيرمرد و پيرزن را به زندان بياندازند و شكنجه كنند و پشت تلويزيون بيآورند و اعتراف بگيرند؟ وفاق ملي را شبح با صد تا خواننده وبلاگ از بين ميبرد و آقاي ابراهيم نبوي با بيستهزار خواننده در روز نميتواند تثبيت كند؟ بسيار جالب است! بعضيها چند روزنامه رنگ و وارنگ دارند و هر روز عكسشان را سردر روزنامهها چاپ ميكنند آنوقت يك شبح با صد خواننده اگر بگوييد خلايق سرتان گرم نشود و ساحل بيهوده فريبتان ندهد اين كشتي شكسته است به فكر چارهيي باشيد خشونتطلب است افراطي است ضد مردم است وفاق ملي را خدشهدار ميكند جزمگرا است و هيچ فكري بر او اثر نميكند. 9- من بسيار شرمنده هستم كه در دوم خرداد به آقاي خاتمي راي دادم. اگر من روشنفكر آگاهي بودم بايد همان موقع زير بار اين بازي نميرفتم و هشدار ميدادم اما از سوي ديگر ميگويم خوب است كه در پيشگاه تاريخ معلوم شود مردم و روشنفكران ايراني تمام سعي و تلاش خود را كردند تا با اصلاحات آرام دمكراسي و آزادي گيرم نسبي، گيرم هدايت شده، گيرم مانند تركيه... برقرار شود اما راضي نشدند كه نشدند كوتاه نيآمدند كه نيآمدند، مردم به اينها ميگويند آقايان ما آزادي و عدالت نخواستيم لااقل به اندازه همان دزدهاي رژيم سابق دزدي كنيد و اينها حاضر نيستند حتا يك وجب عقبنشيني كنند و حتا يك رفرم ساده و از بالا را اعمال كنند... زهي خوشخيالي اگر تصور كنيد كساني كه با پاي برهنه و جيب خالي آمدند اكنون اين ثروت افسانهيي را با لبخند و گل بدهند و بروند... 10- و بالاخره اين كه اگر واقعاً صادق هستيد و دستي در چپاول مردم نداريد بدايند ”وفاق ملي“ با شهامت انسانهاي آگاه به دست ميآيد. بدانيد مشي مردمگرا از مشي مسلحانه سكتاريستي شهامت بيشتري ميخواهد پس اگر كسي از عدم سازشكاري حرف زد تصور نكنيد ميگويد جنگ مسلحانه كنيد. هر چند مطمئن هستم وقتي سكوت ممنوع ميشود، پچ پچ آغاز ميگردد وقتي پچ پچ هم ممنوع شد صداها رساتر ميشود وقتي صداي رسا نيز خفه شد فرياد بلند ميشود وقتي فرياد هم سركوب شد مشتها گره ميشود و وقتي مشتهاي گره كرده نيز قطع شد سلاح برگرفته ميشود من و شما و هيچ كس ديگري به جز خود حاكمان نميتوانند جلوي اين روند را بگيرند و متاسفانه حكمان نشان دادهاند كه هرگز از تاريخ پند نميگيرند. اميدوارم ما بگيريم. پ.ن: بابا ما غلط كرديم محمدرضا شريفينيا باشيم. يك شوخي سيزده كرديم ديگه موند سرمون! ولي خيلي بامزه ميشه اگه شريفينيا را به جرم شبح بودن بگيرن؛ واي چقدر ميخنديم. من برخلاف شما مطمئن هستم حرفهاي ما بر همديگر اثر ميكند پس شعار ندهيم منطقي حرف بزنيم واقعاً منطقي حرف بزنيم و نااميد هم نباشيم. حقيقت خود به تمامي چون خورشيد خواهد درخشيد. كافي است ما حجاب نشويم روياش نوشته شده در ساعت 3:31 p.m. توسط gol
| ]
٭ از وبلاگ آزاده سپهري:
● بدون شرمندگی؟! آقای حميدرضا جلايی پور در مقاله ای با عنوان "بدون شرمندگی" نوشته: "نگارنده، به عنوان يکی از افراد مسلمان نسل انقلاب که جوانی و سه برادر عزيزش در راه آرمانهای انقلاب شهيد شده اند، صراحتا اعلام ميکند که بنا به دلايل زير طرفدار سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی است". (نوروز، 20 تير 1381- شماره 370) ماشاالله اين "نوانديشان" چه اصطلاحاتی از خودشون درميارن: شهيد شدن جوانی! جالبتر اينکه برای اين آقا "شهيد شدن" جوانی ش با "شهيد شدن سه برادر عزيزش" هم طراز محسوب ميشه! احتمالا اين اصطلاح "شهيد شدن جوانی" به معنای "از دست رفتن" جوانی، و يعنی محروم بودن از خيلی چيزها در دوران جوانی ست. حالا سوال اينجاست که جوانی يکی مثل آقای جلايی پور چطوری "شهيد" شده؟ ايشون که ماشاالله از 23 سال پيش به اينور همواره حکومتی بوده و از مزايای حکومتی بودن در آن کشور، بهره مند. از نظر شغلی و مالی "موفق" نبوده؟ که بوده. آزادی ابراز عقيده نداشته؟ که داشته. امنيت جانی و روحی نداشته؟ که داشته! والله ما هر چی فکر کرديم که ايشون در دوران جوانی شون از چه چيزهايی محروم بودن، چيزی به ذهنمون خطور نکرد (با توجه به اينکه ايشون "يکی از افراد مسلمان نسل انقلاب" هستند و از خيلی کارهای ممنوعه قاعدتا خودشان پرهيز ميکرده اند). واقعا چطور آدم ميتونه بدون شرمندگی چنين حرفی بزنه، اون هم در کشوری که استبداد و فقر و گرسنگی و فحشا و اعتياد بيداد ميکنه؟ در کشوری که در همان دوران "شهادت جوانی" آقای جلايی پور کودکان را روانه جبهه ها ميکردند و روی مين ميفرستادند. در کشوری که صدهاهزار زندانی سياسی اعدام شده اند. در کشوری که جوانان به خاطر نوشيدن الکل، آرايش و پوشش غيراسلامی و غيره تحقير و شکنجه ميشوند. در کشوری که جوانان به خاطر يک پارتی از بالکن به پايين پرتاب ميشوند. در کشوری که دانشجويان به خاطر يک تظاهرات به خون کشيده ميشوند. در کشوری که هر روزه جوانان به دلايل گوناگون تحقير و شکنجه و کشته ميشوند، واقعا وقاحت ميخواهد که يکی مثل جلايی پور از "شهيد شدن جوانی ش" حرف بزند! □ نوشته شده در نوشته شده در ساعت 3:30 p.m. توسط gol
٭ از وبلاگ از بالاي ديوار:Sunday, July 28, 2002
اين قضيهء خانهء عفاف نمی دونم چرا من رو ياد محلل می اندازه. نمی دونم همهء شما اطلاع داريد يا نه، اگر مردی زنش رو سه طلاقه کنه، در صورتی که بخواد رجوع کنه، يعنی دوباره زنش رو عقد کنه ، بايد يک محلل اول اون زن رو عقد(يا صيغه ؟) کنه و بعد از اون مرد می تونه دوباره زنش رو عقد کنه. نوار شهر قصه رو خيلی از ما ها شنيديم... يعنی می فرمايين بنده و زنم واسهء شوما شديم لابراتوار ؟ و اين شخص ، جناب خر شهر قصه است. اصل قضيه چی بوده ؟ من می گم قضيه يه عشق و عاشقی ساده بوده . البته به احتمال قوی يک طرفه. مثلاٍ فرض بگيريد همون آقای خر شهر قصه . خودش می گفت : ما يه زن داشتيم عينهو دستهء گل . خود همين آقا برامون عقدش کرد ... بعدشم انقدِ زير پام نشست ، تا زنمو طلاق دادم. بعدم دوباره انقدِ زير پام نشست ... حالا از تمام اين حرفا گذشته ، ... نه از اين حرفا هنوز نگذشته. ما در مرحله ای بسيار ابتدائی و پست از تمدن بشری به سر می بريم. به تکنولوژی ناقص خودمون هم بی خود مغروريم. ببينيد چه جوری داريم تنها کره ای که امکان زندگی در اون رو داريم نابود می کنيم ! چه داستان خنده داری هم به خوردمون می دن : مريخ کرهء يدکی ، برای روز مبادايی که داريم بهش نزديک و نزديک تر می شيم. هر روز هم خبر های خوبی می دن بهمون : فسيل باکتری در مريخ ! به به اينجا آب هم بوده ! نگران نباشيد ، بگذاريد ما اين درختان بی مصرف را قطع کنيم تا شما جنگل را بهتر ببينيد. راستی بدون اين مام خوشبو کننده شما خيلی غير قابل تحمل هستيد اينو می دونستيد ؟ هيچ می دونيد بدون اين شامپو نمی توانيد مورد توجه ديگران باشيد ؟ چطور شد که فکر کرديد دختری ممکن است حاضر باشد جواب سلامتان را بدهد در حاليکه انقدر بدبختيد که نوکيا نداريد؟ چقدر احساساتمون سطحيه ! ما حتی توانايی يه همدردی يا هم احساسی ساده با مردم رو نداريم. قدرت لذت بردن از خوشحالی ديگران يا حس کردن دردشون. حاضريم به خاطر نفع خودمون ديگری ضرر کنه. اکثر ما آدم ها اينطوری هستيم. احساسات بشری هنوز به بلوغ نرسيده. فکرش هم که اگر رشدی کرده باشه - لا اقل فعلاً - داره در جهت نابودی خودش حرکت می کنه. هنوز به دين و ترس از قيامت احتياج داريم تا هم نوعمون - يا غير هم نوع - رو آزار نديم. هنوز اگر عصبانی بشيم مثل يک آدم ناتوان بچه يا زنمون رو می زنيم.اگه زورمون به کسی برسه دهنمون بسته می شه و مشتمون می ره هوا. حتی شايد اگه منفعت ايجاب کنه صدای عقل و منطق و وجدان خودمونم خفه کنيم. اگر مردمون بره سفر طولانی - چون مرده - بايد يه خونهء عفاف ( ! ) باشه که غيبت ما جبران بشه. اين نگرش چقدر ماديه ، نيست ؟ مادی نگاه کردن که فقط پول رو در نظر گرفتن نيست . می دونيد چرا اينطوريه ؟ چون ما وقتی به قاعدهء مسخره و عجيبی -مثلاً همون محلل- بر می خوريم، از ترس چيز موهومی به نام جهنم چشمامون رو می بنديم و می گيم : صلاح بوده حتماً. ما که نمی فهميم ! ولی من می دونم که ما می فهميم. فقط اونقدر بالغ نيستيم که مسئوليت تغيير کردن و تغيير دادن رو به گردن بگيريم. نوشته شده در ساعت 1:45 a.m. توسط gol Monday, July 22, 2002
٭ از وبلاگ سايه بي سر:
2002 3:09:28 PM | sayeh bisar] روز 25م گفته بودم كه هر كلمه دريچه ايست به يك واقعيت يا يك رابطه يا موضوع ، چه چرتئ گفته ام ! سطل اشغالتان را دم دست بگذاريد و تمام لغاتئ را كه ديگر به هيچ واقعيت و رابطه معينئ سرشان وصل نيست و هر اشغالئ را ميتوانند نمايندگئ كنند جز حرف دل ترا ، در ان بريز يد ببينيد ايا كلمه ائ باقئ ميماند .بسيارئ از اين كلمات برائ ان ساخته شده اند تا واقعيت را بپوشانند . مثل پاكئ ،ازادئ ، شرافت ، ابرو ، جنده، كونئ ،عفيف، شريف ،سبكسر ،و....... من كه «كونئ» ام بئ ابرو هستم يا امير مبارزالدين كه ميان دو سوره حد ميزد و خافظ را خانه نشين كرده بود ؟من كه كودكئ بودم دهساله در سنه 1357 و نمئ دانستم كه انكه مرا بر ترك دوچرخه اش نشانده به سلاخ خانه ميبرد وعنقريب خواهد گاييد چرا بئ ابرو باشم ؟ ابرو يعنئ چه؟ اصلا همه كلمات يعنئ چه ؟ به همين خاطر ادم لال ميشود وتمام دق دلش را با فخش بيرون ميدهد اگر فحش نبود يا رمان يا شعر نبود ادم دق ميكرد . نوشته شده در ساعت 8:27 p.m. توسط gol
٭ از وبلاگ گيله مرد:
Thursday, June 20, 2002 زندگى سگى ..... سگ خانم بوش زاييد !! بله ، سگ خانم بوش زاييد. انهم نه يكى ، نه دوتا ، پنج تا ! پنج تا توله سگ مامانى .! لابد خواهيد گفت چرا توى اينهمه ماجراهاى كمدى - سياسى ، يقه ى توله سگ هاى خانم بوش را چسبيده ام ؟ والله ، از خدا كه پنهان نيست ، از شما چه پنهان ، از روزى كه سگ خانم بوش ، توى آن كاخ تو دل برو ، پنج تا توله سگ تو دل بروتر پس انداخته اند ، من با ديدن عكس و تفصيلاتشان در مجله ها و روزنامه ها ، هى به خودم ميگويم : " اى بخشكى شانس ! آخر اين هم شد زندگى كه ما داريم ؟ از كله ى سحر تا بوق شام حمالى ميكنيم و سر ماه كه ميشود مي بينيم از بس ماليات داده ايم ديگر رمقى برايمان نمانده كه براى خودمان يك دمپايى تازه بخريم ،در عوض توله سگ هاى خانم بوش ، توى آن چمن هاى سبز كاخ سفيد ، هى ورجه ورجه ميروند و هى جلوى دوربين ها ناز و اداى سگانه مى آيند و به قول قديمى ها " نه بيل ميزنند نه پايه ، انگور مى خورند در سايه !! " نه اينكه خيال كنيد به توله سگهاى خانم بوش حسوديم ميشود ها ؟؟!! نه !! فقط ميخواهم بگويم كه زندگى سگى توله سگ هاى خانم بوش ،خيلى خيلى از زندگى بسيارى از امريكايى ها بهتر است . از روزى كه سگ خانم بوش زاييد ،نميدانم چرا هميشه چهره ى سوخته ى " هونگ شى " توى ذهنم نقش مى بندد . همه اش تقصير اين تلويزيون لاكردار است ، وقتيكه توى تلويزيون مى بينم كه آقا و خانم بوش چطورى قربان صدقه ى توله سگهاى مامانى شان ميروند ، فورا بياد " هونگ شى " مى افتم ، حتما شما " هونگ شى " را نمى شناسيد ؟ خود من هم " هونگ شى " را نميشناسم ، يعنى در واقع ، طفلكى عمرش وفا نكرد تا زنده بماند و ضمن آشنا شدن با بنده و جنابعالى ، از ديدن ورجه ورجه هاى سگانه ى توله سگ هاى خانم و آقاى بوش ، جلوى دوربين هاى تلويزيون لذت ببرد ! طفلكى حالا اگر زنده بود لابد داشت توى مزارع برنج ويجينكارى ميكرد ، آنوقت ها بگمانم هنوز يكى دو سال بيشتر نداشت كه توى كلبه ى حصيرى شان در حوالى سايگون ، با يك بمب ناپالم ، سوخت و دود شد و به هوا رفت ... من نميدانم چرا وقتى ناز و نوازش هاى خانم و آقاى بوش را نسبت به اين توله سگ هاى مامانى مى بينم بياد " اروجعلى " خودمان هم مى افتم . لابد خواهيد گفت اروجعلى ديگر كيست ؟ براى اينكه بفهميد چه رابطه اى است بين توله سگ هاى خانم و آقاى بوش با اروجعلى مادر مرده ، مجبورم داستانى را براى تان تعريف كنم ، سرتان كه درد نمى آيد ؟ ها ؟؟ پس برويم سر داستان مان : اروجعلى شاگرد من بود ، يعنى بهتر است بگويم دانش آموز همان مدرسه اى بود كه من " آقاى مدير " ش بودم . صحبت سي و چند سال پيش است . توى آن سن و سال ، نميدانم چه به سرم زده بود كه همه ى خوشى هاى دنيا را ول كرده بودم و رفته بودم معلم شده بودم ! آنهم كجا ؟ در يكى از روستاهاى دور دست رضاييه ! اروجعلى ، توى كلاس درس ، هم يك سر و گردن از بچه هاى ديگر بلند تر بود ، و هم يك سر و گردن درس خوان تر و فهميده تر و با هوش و حواس تر ... هميشه ى خدا هم ، در آن سرماى بى پير زمستان ، با پاى برهنه به مدرسه مى آمد ! يعنى فى الواقع ، پاره نمدى را به پايش مى بست تا از سرما نچايد ، شايد اصلا نميدانست كفش يعنى چه ! پاپوش يعنى چه ؟ چكمه و پوتين يعنى چه ؟ بچه هاى ديگر هم همينطور ، و من از اينكه با پوتين سربازى توى ده راه مى رفتم ، از خودم خجالت ميكشيدم . اروجعلى ، صبحهاى خيلى زود ، قبل از اينكه به مدرسه بيايد ، چند تايى گاو و گوسفند را ريسه ميكرد و ميبردشان به چرا ، ساعت هشت صبح هم كه زنگ مدرسه را ميزديم ، دوان دوان خودش را به مدرسه ميرسانيد و چون يك سر و گردن از ديگران بلند تر بود ، بر افراشتن پرچم را به عهده ميگرفت . توى مدرسه ، من به او فارسى ياد ميدادم او به من تركى ، يادش بخير ! اولين كلمه ى تركى كه ياد گرفتم "زردچوبه " بود . مى خواستم براى خودم غذا درست كنم ، رفتم بقالى جلوى مدرسه و گفتم : -- ببخشيد آقا ! زرد چوبه داريد ؟ آقاى بقال زل زل نگاهم كرد و گفت : --زرد چوبه نمنه دى ؟ گفتم : -- زردچوبه بابام جان ! همانى كه رنگش زرد است و توى باقلا قاتوق ميريزند ! گفت : باگلا گاتوگ نمنه دى ؟؟ ديدم نه بابا ، نميتوانم حاليش كنم ، ناچار رفتم سراغ اروجعلى ، و طفلكى اروجعلى بود كه حاليم كرد كه به زبان تركى به زرد چوبه ميگويند " ساريكوك " ... يك روز سرد زمستان ، كه برف سنگينى باريده بود ، مادر اروجعلى به مدرسه آمد و با خواهش و التماس مرا براى شام به خانه شان دعوت كرد ، هر چه خواستم از زير بار اين مهمانى ناخواسته شانه خالى كنم نشد . پيش خودم گفتم : اين بيچاره ها از اين سر سال تا آن سر سال ، رنگ يك غذاى نيمچه حسابى را هم نمى بينند ، چرا بايد براى يك شب هم كه شده نانخور سفره ى فقيرانه شان باشم ؟ مدتى با خودم كلنجار رفتم و دست آخر تصميم گرفتم دعوتشان را بپذيرم ، كفش و كلاه كردم و راه افتادم ، چه سوز سردى ميآمد ! خانه ى اروجعلى با مدرسه ام فاصله ى چندانى نداشت ، يك كلبه ى پرت كاهگلى تو سرى خورده مثل ساير كلبه ها بود ، نميدانيد با چه شور و شوقى مرا پذيرا شدند ، خانه شان يك چارديوارى گلى بود با سقفى حصيرى و توى آن سوز سرما ، سگ هم نمى توانست تويش بند بشود ، توى همين چارديوارى ، دوتا گاو و سه تا گوسفند و يك سگ نحيف پشمالو هم زندگى ميكردند !! يعنى گاو و گوسفند ها بالاى اتاق مى خوابيدند و اروجعلى و خانواده اش پايين اتاق دم در ... وسط اتاق چاله اى كنده بودند كه هم تنورشان ، هم آشپزخانه شان ، و هم بخارى شان بود .. كنار چاله نشستيم و پاى مان را دراز كرديم و شروع كرديم به گپ زدن .. من كه هنوز تركى نميدانستم ، پدر و مادر اروجعلى هم كه فارسى نميدانستند ، ناچار اروجعلى شده بود مترجم ما ... آن شب براى من آبگوشت درست كرده بودند ، چه آبگوشت خوشمزه اى هم شده بود ، هنوز بعد از سى و چند سال مزه اش را زير دندان هايم حس مى كنم . آن شب خيلى گپ زديم ، شب چره هم خورديم ، و من تازه در آنجا بود كه فهميدم فقر و نادارى يعنى چه ، بيعدالتى اجتماعى يعنى چه ... حوالى نيمه هاى شب ، آنها را به امان خدا سپردم و آمدم به مدرسه ، توى مدرسه ى كوچكم براى خودم يك اتاق خواب درست كرده بودم و يك كتابخانه ى فسقلى ، اتاق خوابم شامل يك تختخواب تاشو و دو تا پتوى سربازى بود ، هر چه بود بهتر از اين بود كه توى خانه ى كدخدا يا خان بيتوته كنم ، اصلا اخلاقم طورى بود كه آبم با هيچ خان و كدخدايى به يك جو نميرفت .راستش حوصله شان را نداشتم ... آمدم خانه و خودم را با سفرنامه ى ناصر خسرو سر گرم كردم . فردا صبح وقتى كه از خواب بيدار شدم ديدم برف سنگينى همه جا را پوشانده است ، همه جا يكدست سپيد بود. ديگر از رمه هاى گاو و گوسفند توى كوچه هاى ده خبرى نبود _، خيالم راحت شد كه ديگر براى يكى دو ماه از رفتن به شهر محروم شده ام . سكوت سنگينى همه جا را در خود گرفته بود ،با چه بد بختى توانستم در اتاقم را باز كنم و پايم را به حياط مدرسه بگذارم ، تا خرخره توى برف فرو رفتم ، عجب سرماى بى پيرى !! توى عمرم اينهمه برف نديده بودم . درد سر تان ندهم _. آن سال هى برف پشت برف آمد تا بالاخره چند تايى از كلبه هاى گلى ده را بر سر جماعت خراب كرد ، نميدانيد چه مصيبتى بود ، انگار كه زلزله آمده باشد ، خانه ى اروجعلى هم درب و داغان شده بود . حالا باز جاى شكرش باقى بود كه خود بيچاره ها زير آوار نمانده بودند .نه راه پس داشتيم نه راه پيش ، راه رفت و آمد به شهر هم مدتها پيش بسته شده بود ، چه كنيم ؟ چه نكنيم ؟ دست مان كه به جايى بند نبود ، ناچار يكى از كلاس هاى مدرسه را خالى كرديم و داديم به خانواده ى اروجعلى ، چند تايى را هم توى مسجد ده جا داديم كه از سرما نميرند ، هر چند مسجد ده مان هم پى و پاى حسابى نداشت و ممكن بود سقفش پايين بيايد ، اما چاره اى نبود، در اين حيص و بيص ، مادر اروجعلى هم پسرى زاييد كه اسمش را گذاشتيم " آراز " . اسم ده مان " قرالر آقا تقى " بود . آب و هواى خيلى خوبى داشت . بهارش حقيقتا زيبا بود . اما آنقدر بد بختى از در و ديوارش مى باريد كه آدم اصلا زيبايى بهار را احساس نميكرد . آن سال ، خيلى به همه ى ما بد گذشت ، غذاى ما شده بود تخم مرغ و سيب زمينى پخته و گاه گدارى هم ماست و دوشاب . و هنوز برف هاى توى كوچه ها آب نشده بود كه يك بلاى آسمانى يقه ام را چسبيد و روانه ى بيمارستانم كرد : گويا از بس تخم مرغ خورده بودم " يرقان " گرفته بودم . تخم چشم هايم شده بود عينهو زرده ى تخم مرغ ! بيچاره دهاتى ها با چه مرارتى تن نيمه مرده ام را به شهر رساندند. يكماه و نيم توى بيمارستان خوابيدم و وقتى از بيمارستان بيرون آمدم ديدم ديگر ناى راه رفتن ندارم چه رسد به اينكه به " قرالر آقا تقى " بر گردم و بشوم " آقاى مدير " مدرسه شان . اگر چه دل كندن از مردان و زنان روستايى ، بخصوص شاگردان مدرسه ام برايم دشوار بود ولى از روى ناچارى بار و بنديلم را بستم و رفتم به شهر خودم . شهر خودم برايم نا آشنا مى آمد . انگار به كشورى ديگر قدم گذاشته ام ، دلم ميخواست از همه چيز و همه كس بگريزم و دوباره به " قرالر آقاتقى " بر گردم ، اما بالى براى پرواز نداشتم . دو سه ماهى خانه نشين شدم و جان تازه اى گرفتم . بعدش رفتم توى اداره ى ثبت احوال استخدام شدم . چه شغل عجيبى !؟ هى بايد براى تازه به دنيا آمدگان شناسنامه صادر كنم و هى شناسنامه ى تازه از دنيا رفتگان را باطل كنم ! هميشه ى خدا هم تعداد آمدگان خيلى بيشتر از رفتگان بود ! چند ماهى كار كردم و ديدم دارم فسيل ميشوم ، : هى شناسنامه صادر كن و باطل كن ! و سر برج پولى بگير و عرقى بخور و كراواتى تازه بخر و .... يك روز صبح ، ديگر سر كار نرفتم . مادرم گفت : اداره ت دير شده ها ! گفتم : بى خيالش مادر ! من ديگر به آن اداره ى لعنتى بر نميگردم ! و عصرش ساك كوچكم را برداشتم و رفتم تهران . در تهران رفيقى داشتم كه توى يك شركت ساختمانى كار ميكرد ، نميدانم چيكاره ى شركت بود ؟ اما توى شركت شان كارى برايم دست و پا كرد ، و يكوقت ديدم شده ام مدير تداركات ! چه شغل دهن پر كنى ؟!!مدير تداركات ؟؟!! هر چه بود بهتر از اين بود كه " آقاى مدير " مدرسه ى نيمه ويران قرالر آقا تقى باشم ! از اين شغل چندان بدم نمى آمد ، بخصوص اينكه هفته اى دو سه بار به شمال و جنوب و شرق و غرب ايران سفر ميكردم ، و اين براى آدميزادى چون من كه هيچوقت هيچ جا بند نميشود فرصت خوبى بود . دو سه سالى در آنجا بودم ، بعدش رفتم به تبريز . از تبريز به شيراز ، از شيراز به سمنان ، از سمنان به رشت ، از رشت به شيراز . و يك وقت سرم را بلند كردم ديدم اروجعلى شده دانشجوى رشته ى پزشكى دانشگاه تهران ! اگر بدانيد چقدر خوشحال شدم ؟ اگر بدانيد چه كيفى كردم ؟ يك روز بردمش به اداره ى خودم و با نوعى تبختر و افتخار به همكارانم معرفيش كردم . كلى پز ميدادم كه يكى از شاگردان سابق من بزودى يك دكتر حسابى خواهد شد . قصه را كوتاه كنم . سال هاى عمر يكى پس از ديگرى آمدند و رفتند و اروجعلى بالاخره دانشنامه اش را گرفت ، حالا مى توانستم صدايش كنم " دكتر اروجعلى " . اما وقتى او دانشنامه اش را ميگرفت ، من آواره ى سرزمين هاى دور دست بودم . اروجعلى ، ماهى يكى دو نامه برايم مى نوشت ، چه آن زمان كه در جبهه ى جنگ بود چه آن زمان كه پزشك يك درمانگاه روستايى بندر عباس شده بود . از كارش خيلى راضى بود و از اينكه مى تواند مرهمى برزخم هاى چركين در ماندگان و از همه جا راندگان باشد ، احساس خشنودى ميكرد . هر وقت نامه اش به دستم ميرسيد ، خاطره هايى از آن سالهاى دور ، از آن روز هاى سردي كه اروجعلى با پاى برهنه به مدرسه مى آمد در ذهنم جان ميگرفت . نامه هاى اروجعلى در آن روز هاى تلخ آوارگى و درد ، تسكين دهنده ى درد هايم بود ... بگمانم پارسال همين موقعها بود كه ديدم اروجعلى ديگر جواب نامه هايم را نميدهد . هزار جور فكر و خيال به سرم زد . با خود گفتم : نكند بلايى به سرش آمده باشد ؟ يكى دو ماهى در انتظار ماندم ، اما ديدم خط و خبرى از او نيست . تا اينكه يك روز ، نامه اى ، با خطى نا آشنا به دستم رسيد . از " آراز " بود . آراز ، برادر كوچكتر اروجعلى نوشته بود : " آقاى مدير ! من به مدرسه ميروم و در كلاس دوم راهنمايى هستم ، نامه هايى را كه براى اروجعلى نوشته بوديد به دستمان رسيد ، افسوس كه اروجعلى ديگر زنده نيست تا نامه هاى پر محبت شما را بخواند . او در همان هواپيمايى بود كه در آسمان خليج فارس هدف موشك هاى امريكايى قرار گرفت و همه ى سر نشينان آن كشته شدند .پدرم خيلى سلام ميرساند . مادرم ديوانه شده و مدتهاست در بيمارستان بسترى است . باز هم براى ما نامه بنويسيد .." وقتى ناز و نوازش هاى خانم و آقاى بوش نسبت به توله سگ هاى مامانى شان را در تلويزيون مى بينم ، بى اختيار جنازه ى لت و پار شده ى اروجعلى در آب هاى خليج فارس در ذهنم نقش ميگيرد . بياد مادر اروجعلى مى افتم كه همه ى اميد ها و آرزو هايش را بر باد رفته مى بيند ، بياد " آراز " برادر كوچك تر اروجعلى مى افتم كه اگر اروجعلى زنده بود " گالشى " برايش مى خريد تا ديگر توى آن سرماى بى پير زمستان ، پا برهنه به مدرسه نرود . حالا فهميديد چه رابطه اى است بين توله سگ هاى خانم بوش با اروجعلى ؟؟ ................كاليفرنيا : آوريل 1989 ........از كتاب " در پرسه هاى در بدرى " نوشته ى : حسن رجب نژاد نوشته شده در ساعت 8:13 p.m. توسط gol
|